-
به حرفشان گوشِ جان بده!
شنبه 28 مرداد 1402 17:22
گاهی آدم به یک نصیحت کننده نیاز دارد. نه از آنهایی که خودشان را عقل کل میدانند و برایت نسخه میپیچند. نه از آنهایی که تو را عیب و ایراد مطلق میبینند، نه از آنهایی که مشکلت را آسان و کوچک میدانند بلکه آنهایی که عالم را میشناسند، انسان را میشناسند، و خدای خالق عالم و انسان را میشناسند. میدانند خدا چرا تو را...
-
حسین
جمعه 6 مرداد 1402 10:24
چقدر این انسان زیباست. ظلم به پیامبرش را ببیند و استقامت کند. فرق شکافتهی علی را ببیند و استقامت کند. پهلوی شکستهی زهرای اطهر را ببیند و استقامت کند. جگر پاره پارهی برادر را ببیند و استقامت کند. گلوی پارهی علی اصغر را ببیند و استقامت کند. بدن پاره پارهی علی اکبر را ببیند و استقامت کند. دستان بریدهی عباس را ببیند...
-
سبک بار
یکشنبه 25 تیر 1402 18:16
فکر میکردم هر چقدر بیشتر رها کنم، بیشتر اذیت میشوم. فکرم اشتباه بود. هر چه بیشتر رها کردم، رهاتر شدم. هر چه سبک بارتر شدم، سبک بالتر شدم. ترسم بود که وادارم میکرد، بارم را سنگین و سنگینتر کنم. ترسِ نداشتن، ترسِ از دست دادن. حالا که از زنجیرِ ترس رها شدهام، میبینم این زنجیر، فولادی نبود. حتی جسم نداشت. فقط یک...
-
پایانِ ما
یکشنبه 25 تیر 1402 00:11
گفتی تا الان دوبار این کار را کردهام. جالب بود... معلوم است تو بیشتر از من حواس جمعِ دوستیمان بودی. ولی من حساب نکرده بودم چند بار تو همچین کاری کردی. شاید از روی سهلانگاری بود شاید از فراموشی. به هر حال، دوباره اتفاق افتاد. داشتم فکر میکردم حالا باید قلبم شکسته باشد. باید از این که از دستت دهم بترسم. باید از آخرین...
-
رویای شیرین
چهارشنبه 21 تیر 1402 23:14
در پایان روز باید توشهاش را به نگهبان تحویل میداد. اما توشهای نداشت. کولهبارش خالی بود. نگهبان منتظر بود. به مرد نگاه کرد. مرد هم به او. اما دستان مرد خالی بود. آن روز کار نکرده بود. نگهبان دیگری او را نزد سرنگهبان برد. سر نگهبان پرسید: چرا امروز توشهی خود را تحویل ندادی؟ مرد گفت: امروز چیزی نداشتم. سر نگهبان...
-
تو
سهشنبه 20 تیر 1402 23:59
گاهی فقط برای یکی از ما تلخ بود. گاهی برای هر دوی ما یادت میآید؟ زمانی را که به ما مهارتهای زندگی را میآموختند؟ بیش از دیگران در مدرسه میماندیم. و نقشهای مختلف را بازی میکردیم. یادت میآید؟ یک فیلم مشترک را تماشا میکردیم. و نام شخصیتهایش را روی خودمان میگذاشتیم؟ یادت میآید؟ قهرها و آشتیهایمان را؟ یادت...
-
نباید
دوشنبه 19 تیر 1402 23:38
نباید به جای درس گرفتن از اشتباهاتم در حس قربانی بودن غرق می شدم. نباید به جای رها کردن و کم کردن ضرر ادامه میدادم و بیشتر ضرر میکردم. نباید زمان استقامت، تلاش را رها میکردم. نباید برای رضای دیگران، آنقدر خودم را تغییر میدادم که دیگر چیزی از من باقی نماند. نباید همهی افراد را به یک چشم میدیدم. نباید برای آنچه...
-
دانههای برکت
یکشنبه 18 تیر 1402 23:36
دانههای برکت را به روی بامِ خانه پاشیدم برکتی که هم برای من بود هم برای آنان که طالبش بودند هم برای آنکه در فکرش بودم و برای سلامتیاش دعا کردم قلبم خوشحال بود و قلب آنان که از این برکت برداشتند و قلب آنکه در فکرش بودم و برای سلامتیاش دعا کردم برکت به خانهام برگشت آنان که از این برداشتند برایم دعا کردند و آنکه در...
-
تاریکی
شنبه 17 تیر 1402 21:57
تاریکی درونم جوانه زد. رشد کرد. رشد کرد. و رشد کرد. ریشههایش به ریشههای امید پیچید. و آن را خشکاند. حالا دیگر به دیدن دوبارهی نور امید نداشتم. و امید، پیش از آن، تنها داشتهام بود. آری! میدانم تاریکی پایان میپذیرد. همانطور هم، روشنایی پایان تاریکی زیباست. پایان روشنایی اما فقط زشت و ترسناک نبود. خفقانآور هم بود....
-
علی
جمعه 16 تیر 1402 14:03
علی (ع) را خلق کرد پیش از آنکه جهان و جهانیان را خلق کند. و قدم مبارک او را از خانهی خودش به این جهان گشود. و در غدیر او را به جانشینی خاتم الانبیائش(ص) برگزید. و مهدی خاتم الائمه (عج) را فرزند او قرار داد. و اینگونه برکت و رحمتش را بر او کامل کرد. تا محقق شود عهد بین الله و خلقتش که همانا اقرار به یگانگی اوست. عید...
-
با تو
پنجشنبه 15 تیر 1402 20:53
به راه افتادیم هدف مشخص نبود فقط قرار در کنار هم باشیم راه رفتیم و حرف زدیم و راه رفتیم و حرف زدیم و راه رفتیم به قطعهای از بهشت رسیدیم کودکان بازی میکردند و سر و صدای شیرینشان فضا را پر کرده بود از عطر امید باز راه رفتیم و حرف زدیم و راه رفتیم و حرف زدیم و راه رفتیم این بار به قطعهای از زمین رسیدیم قبلا اینجا را...
-
درود بر اهل قلم
چهارشنبه 14 تیر 1402 12:56
درود بر اهل قلم آنان که خلق میکنند از کمترین چیزها درود بر اهل قلم آنان که وقایع را مینگارند و برای آیندگان باقی میگذارند تا آنان برای زمان خود چراغ راهی داشته باشند درود بر اهل قلم آنان که با قلم خود حقایق را میشکافند و میگسترانند تا چراغهای زمانهی خود را روشن کنند درود بر اهل قلم آنان که تاریخ را مینگارند تا...
-
به دستش آوردم و از دستش دادم ۲
سهشنبه 13 تیر 1402 21:30
سختتر از آنچه که تحمل کردم تا به دستش بیاورم این بود که باید تحمل میکردم از دست دادنش را... مانند دردی بیانتها بود ترس از دست دادنش چون شده بود بخشی از روحم بعد از آن دیگر مثل سابق نشدم حداقل تا مدتها دیگر قادر به دوست داشتن نبودم و این هم دردناک بود نیاز داشتم قلبم عشق بورزد ولی نمیتوانستم نیاز داشتم دلخوشی...
-
به دستش آوردم و از دستش دادم ۱
دوشنبه 12 تیر 1402 10:27
یادم میآید زمانی را که هیچ نمیدانستم حتی نمیدانم کی شروع کردم به دوست داشتنش چون در ابتدا آنی نبود که میخواستم آنقدر با آن گلاویز شدم تا قانع شدم به دوست داشتنش بقیه بهتر از من بودند اقبالشان بیشتر از من بود از من با تجربهتر بودند حمایتگر داشتند اما من هیچ از دنیای غیر عادی خودم وارد دنیای آنها شده بودم غریبه...
-
رهایش کن...
یکشنبه 11 تیر 1402 18:14
صدایی شنیدم قلبم قویتر تپید نمیدانستم صدای چیست آیا باید نگرانش میبودم؟ نمیدانم آیا خطرناک بود یا... عقلم شروع کرد به صحبت با قلبم - نگرانی! - میترسم. - از چه میترسی؟! - نمیدانم. - وقتی نمیدانی چرا میترسی؟ - نمیدانم. - چرا صبر نمیکنی تا معلوم شود چیست بعد تصمیم بگیری بترسی یا آرام باشی؟ - نمیتوانم! - چرا؟...
-
گفت: نه!
شنبه 10 تیر 1402 21:19
همیشه اصرار داشتند یاد بگیرم بگویم نه! به سیگار به یک قرار برنامهریزی نشده به دوست ناباب به هرچیزی که برایم خطر دارد آنقدر تلاش کردم تا یاد گرفتم بگویم نه! شاید گاهی نه برای حفاظت از خودم گاهی برای رسیدن به چیزی که ارزش بیشتری داشت باید میگفتم نه! به چیزهایی که ارزش کمتری داشت. اما بالاخره یاد گرفتم بگویم نه! اما...
-
از زبان خالق
جمعه 9 تیر 1402 16:59
تو را آفریدم زیبا، قدرتمند، باشکوه زمینِ بارور را خانهات قرار دادم ابرها را واداشتم تا برایت ببارند ستارهها را گماشتم تا در شبهای تاریک ترسیده یا اندوهناک نباشی خورشید را قرار دادم تا گرمت کند و ماه را قرار دادم تا برایت چراغ شب باشد و نشانگری برای زمانی که روی زمین میگذرانی نباتات و جانوران را قرار دادم تا از...
-
قربانی
پنجشنبه 8 تیر 1402 12:17
اندک زمانی مانده به روز قربانی عظیم قربانی عظیم چند روزیست راهی قربانگاه خود شده اما گرامی میداریم روزی را که تو را فراخواندند و امر فرمودند فرزندت را به پیشگاه او قربانی کنی راهی شدی شیطان نیز راهی شد تا به سوگندش وفا کند سوگندی که از آغازِ تاریخِ انسان بسته است زمانی که از نفسِ خود شکست خورد و الله را خطاب کرد و...
-
شیرینی صلح
چهارشنبه 7 تیر 1402 20:00
خسته و کوفته از کسب روزی و کمک به خلقی برگشتم به هنگام خستگی جا میزنم اما اینبار نه این بار ایستادم و به ندای قلبم گوش دادم که میخواست مقاومت کنم آن را عملی کردم و حالا از خودم راضی ام شبیه به شیرینی پیروزی در جنگ است جنگی که درون قلبم بود و دنیای درونم را آشفته کرده بود حالا در صلح بود از شیرینی آرامش و صلح چشیدم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 تیر 1402 11:12
وقتی چشم گشودم خورشید در میانهی آسمان بود دیر کرده بودم فرصتهایی را از دست داده بودم اما روز همچنان باقی بود صبحانهی دلنشینی صرف کردم به یارِ بی زبان سلامی گفتم و با او هم سخن شدم با تمامِ بی زبانیاش خوب سخن می گفت سخنانی از واقعیتِ زندگی بعد نگاهی به گذشته انداختم به آنچه بر ما گذشته بود و ما را آن کرده بود که...
-
فرصتِ دوباره
دوشنبه 5 تیر 1402 18:24
باید به نزد تو میآمدم دیگر داشت زمانش فرا میرسید اما مشغول بودم مشغول دستیابی به هدف هدفی که تقریبا بدون زحمت خاصی دارم به آن میرسم تیرهایم به چپ و راست و بالا و پایین هدف میخوردند اما پیروزی نزدیک بود تا اینکه در میانهی راه صدمه دیدم زخمی بودم و درد داشتم حالا چطور باید به نزد تو میآمدم؟ خواستم نیایم و بعد...
-
به زمزمهی باد گوش خواهم داد...
یکشنبه 4 تیر 1402 10:02
تابستان که میشد بعد از ظهرها را دوست داشتم ،زمانی که به فضای باز میرفتم بر زمین سخت تکیه میکردم و به تماشای آسمان مینشستم ابرها را تماشا میکردم که در حرکت بودند صدای آدمیزاد نمیآمد یا صدای مرکبهایشان صدا، صدای سکوت بود خورشید دیگر آن توانِ وسط ظهرش را نداشت به ساعتهای پایانی عمرِ آن روزش نزدیک میشد اما...
-
بهترین لحظات را خواهم کاشت...
شنبه 3 تیر 1402 11:50
هربار برمیگردم و به پشت سرم نگاه میکنم دلم میریزد. دلم میریزد...ههه... نمیدانم واژگان مناسبی انتخاب کردهام یا نه؟! حالا دیگر نیست. دنیای پشت سرم. میبینم که فرو ریخت، شاید هم خودم آن را فرو ریختم. شاید هم نه! به هر حال هیچ وقت آنقدر قدرتمند نبودم که چنان نابودی را رقم بزنم. دنیایی که با زحمت به آن راه یافتم و با...