به دستش آوردم و از دستش دادم ۱

یادم می‌آید زمانی را

که هیچ نمی‌دانستم

حتی نمی‌دانم کی شروع کردم

به دوست داشتنش

چون در ابتدا آنی نبود که می‌خواستم

آنقدر با آن گلاویز شدم تا قانع شدم

به دوست داشتنش

بقیه بهتر از من بودند

اقبالشان بیشتر از من بود

از من با تجربه‌تر بودند

حمایتگر داشتند

اما من هیچ

از دنیای غیر عادی خودم

وارد دنیای آن‌ها شده بودم

غریبه بودم

اما از زمانی که شروع کردم

به دوست داشتنش

هر آنچه توانستم آموختم

بهترین راهم برای یادگیری نگاه کردن بود

پس نگاه کردم

و نگاه کردم

 و نگاه کردم

و بعد شروع کردم به ساختن

و ساختم

خرابکاری کردم ولی

باز ساختم

باز خرابکاری کردم ولی

باز هم ساختم

آسیب دیدم ولی

باز ساختم

ناامید شدم ولی

باز ساختم

کنایه شنیدم ولی

باز ساختم

برایم روز و شب معنا نداشت

هر وقت می‌شد

داشتم ایده‌های جدیدی می‌یافتم

و می‌ساختم

آنقدر در درونم ریشه کرد

که حتی در خواب می‌دیدمش

و حتی در خواب به آن فکر می‌کردم

و بیدار می‌شدم برای ثبتش اقدام می‌کردم

متکی به استاد نماندم

از هر جا شد چیزهای بیشتری یاد گرفتم

گاهی استادم می‌گفت:

چرا اینطور عمل می‌کنی؟

جوابی نداشتم!

چون نمی‌دانستم

چرا آنطور عمل می‌کنم.

گاهی هم می‌دانستم اما

به زبانم جاری نمی‌شد

نهایتا آن را به دست آوردم

شاید نه مثل دیگران

ولی بدستش آوردم


... چقدر به دیگران کار دارم

بد است

نظرات 1 + ارسال نظر
آرشید دوشنبه 12 تیر 1402 ساعت 10:44 https://arshidart.blogsky.com/

برای از دست دادن چیزی،
نخست باید صاحب آن بود.

ما در این زندگی صاحب چیزی نیستیم،
بنابراین هیچ وقت چیزی را از دست نمی دهیم.

در این زندگی فقط باید آواز خواند، باید با غبار روان های عاشقمان از ته گلو، از ته دل، از ته مغز، از ته روح، آواز بخوانیم.

کریستین بوبن

اینطور هم می‌شود دید.شاید اگر آن زمان اینگونه فکر می‌کردم، آنقدر اذیت نمی‌شدم. متشکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد