بهترین لحظات را خواهم کاشت...

هربار برمی‌گردم و به پشت سرم نگاه می‌کنم دلم می‌ریزد. دلم می‌ریزد...ههه... نمی‌دانم واژگان مناسبی انتخاب کرده‌ام یا نه؟!


حالا دیگر نیست. دنیای پشت سرم.

می‌بینم که فرو ریخت، شاید هم خودم آن را فرو ریختم.

شاید هم نه! به هر حال هیچ وقت آنقدر قدرتمند نبودم که چنان نابودی را رقم بزنم.

دنیایی که با زحمت به آن راه یافتم و با زور و چنگ و دندان ساکن آن شدم. سعی کردم آبادش کنم.

در رویاهایم بسیار با شکوه بود... آینده ام را در آن دنیا می‌گویم.

اما حالا دیگر آن دنیا نیست.

آدم‌هایش حالا در دنیای دیگری زندگی می‌کنند.

خوشحالند؟ نمی‌دانم! شاید بله شاید هم نه.

دنیای جدیدشان را از قبلی بیشتر دوست دارند؟

نمی‌دانم!

ولی تماشاگر سرنوشتشان شدم. 

شاید نباید ولی به ایشان غبطه خوردم. حتی به دنیای جدیدشان با اینکه نمی‌دانم چه شکلی دارد.

این بار من دیگر آنجا نبودم.

در دنیای جدید.

حالا که فکرش را می‌کنم این دنیای جدید خانه‌ی من نیست همانطور که آن قبلی نبود.

دارم یاد می‌گیرم دنیای خودم را بسازم،

یک دنیای باشکوه... تا لایق سکونت در آن باشم.

اما قلبم یا شاید فقط تکه‌ای از آن در آن دنیای قدیم جا ماند. دنیایی که دیگر نیست.

دلم برای آن تکه تنگ شده. هر وقت فکرش را می‌کنم دلم برایش تنگ می‌شود.

با وجود سکونت دردناکم در آنجا، دوستش داشتم.

و حالا نبودش هم دردناک است.


و درمانی برای این درد نیست.


اما همچنان آینده پیش رویم است

بهترین لحظات را خواهم کاشت

تا بهترین آینده را برداشت کنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد