به دستش آوردم و از دستش دادم ۲

سخت‌تر از آنچه که تحمل کردم

تا به دستش بیاورم این بود که

باید تحمل می‌کردم

از دست دادنش را...

مانند دردی بی‌انتها بود

ترس از دست دادنش

چون شده بود بخشی از روحم

بعد از آن

دیگر مثل سابق نشدم

حداقل تا مدت‌ها

دیگر قادر به دوست داشتن نبودم

و این هم دردناک بود

نیاز داشتم قلبم عشق بورزد

ولی نمی‌توانستم

نیاز داشتم دلخوشی داشته باشم

ولی نمی‌توانستم

نیاز داشتم دلم، حواسم و فکرم را مشغول چیزی کنم

ولی نمی‌توانستم

اشک ریختن فایده نداشت

خشم و ناراحتی و نفرت فایده نداشت

روح است چراغِ خانه نیست که

یک کلید را بزنم و روشن یا خاموشش کنم

زمان می‌برد

و سال‌ها زمان برد

سال‌ها بر روحم کار کرد

پروردگار را می‌گویم

و نهایتا او بود که نجاتم داد

بعد از آنکه مدام شکست خوردم

در میدانِ جنگِ درونم

دلخوشی جدیدی برایم قرار داد

حالا می‌نویسم

و خلق می‌کنم

دنیاهای خودم را


سپاس پروردگارم را

که نجاتم داد

و رهایم ساخت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد