از خودم فرار نمی‌کنم:)

وقتی عصبانی‌ام، خودم هستم.

وقتی مهربانم، خودم هستم.

وقتی ناامیدم، خودم هستم.

وقتی شادم، خودم هستم.

وقتی ناراحتم، خودم هستم.

وقتی با انگیزه‌ام، خودم هستم.

وقتی.......ام، خودم هستم.

هر آنچه که در آن جای خالی باشد،

خودم هستم.

تمام آن‌ها "من" هستم.

هربار یکی از آن خودم‌ها را پروار می‌کنم،

بر تمام خودم‌های دیگر غلبه می‌کند.

و من تماما می‌شوم، آن خودم.

ولی همه‌ی آن‌ها خودم هستم.

به حق، به ناحق.

ولی تمام آن‌ها خودم هستم.

و اینکه آن خودم‌ها را به بند کشم و تحت امر خود کنم،

در دستان من است.

یا اگر تماما نیست،

سعی کردن برای اینکه آن خودم‌ها را به بند کشم و تحت امر خود کنم،

در دستان‌من است.

ولی خودِ من تمامِ آن‌هاست.

من از آن‌ها جدا نیستم.

مسئولیت آن خود‌ها با من است.

پی‌آمد عمل آن خود‌ها هم با من است.

حالا

اگر بخواهم راحت‌طلبی کنم باید بگویم؛

من خشمم نیستم،

من ناراحتی‌ام نیستم،

من.......ام نیستم،

چون اینطوری... خب راحت تر است.

ولی من قوی هستم،

دانا و توانا هستم،

قابل هستم،

پس فرار نمی‌کنم.

چون انکار آن خودم‌ها فقط فرار است.


من فرار نمی‌کنم.

یادداشتی برای آینده

سعی می‌کنم خوش‌بین باشم

چون پروردگارم سوءظن را دوست نمی‌دارد

من او را دوست می‌دارم

و رضایتش را هم دوست می‌دارم

لبخند رضایتش برایم از بهشت دلنشین‌تر است

و قلبم در آرامش‌تر است زمانی که دیگران را خوب می‌پندارم

اما

این را می نویسم برای آینده‌ای نه چندان دور

جنگی بین من خواهد بود و سایر انسان‌هایی که او آفرید

می‌نویسم تا اگر این را دیدند بدانند ایشان را به درستی شناخته بودم

و اگر نخواندند

خودم بدانم که ایشان را به درستی شناخته بودم

و پشیمان نشوم از اینکه بین خودم و ایشان از فولاد دمشق دیواری کشیدم

پشیمان نشوم خودم را از ایشان ببرم

حسرت نخورم برای یک بار رحمت و بخشش بیشتر


ما

از یک ریشه بودیم

خوشبختانه یا بدبختانه

اهمیتی ندارد

مرا نمی دیدند

زمانی که پیش چشمانشان بودم

زمانی که در عذاب بودم

از دست ایشان

یا دیگری

به از من بهتران مشغول بودند

مرا نمی‌دیدند

زمانی که مشتاق بودم

برای ساختن چیزی در زندگی‌ام

چه در حال

چه برای آینده

به از من بهتران مشغول بودند

اما مرا دیدند

زمانی که شروع کردم به جنگیدن برای خودم

برای زندگی‌ام

برای عشقم

برای آینده‌ام

شاید هم جنگیدنم به قدر کافی سر و صدا داشت

چون بالاخره متوجه‌ام شدند

سپرها و شمشیرها را برداشتند

راهم را بستند

تیرهایشان را به قلبم زدند

خونم را ریختند


جنگ تمام شد

حالا یک سنگر را گرفته‌بودم

وقتی زمان تقسیم غنایم و افتخارات شد

آنجا حاضر شدند

لبخند پیروزی بر لب‌های تا نیش بازشان، نشسته بود

گویی تمام مدت در کنارم جنگیده بودند

و نه در مقابلم

آری مثل یک پیروز در کنارم حاضر شدند

ولی فقط بعد از پایان هر جنگ

با صدای بلند افتخاراتم را بیان می‌کردند

کم مانده بود شعرها بسرایند

چطور همه چیز را فراموش کردند؟

چطور همه چیز را فراموش کردند؟


اما صبر کن

به یاد می‌آورم روزی را که خبر آوردند یکی از تیرهایی که به سمتم پرتاب شد

از جانب کسی بود که نباید اینکار را می‌کرد

اما با او از یک ریشه نبودم

قلب من از تیر‌های هم‌ریشه‌ها پر شده بود

برای همین جایی برای تیر این یکی نداشت

فقط به اندازه‌ی ضربه‌ای حسش کردم

نه بیشتر

نه درد داشت

نه آسیب

:)


***

هیچکس نفهمید جریان چه بود

هیچکس نفهمید چه کردند

جز همان که همیشه همراهم بود

جز همان که برایم سخت جنگید

حتی زمانی که از جنگیدن برای خودم دست برداشتم

همان که نجاتم داد

همان که خلقم کرد

و پیروزی‌ها را نصیبم کرد

و در شکست‌ها در کنارم بود

اشک‌هایم را به دست رحمتش پاک کرد

و بذر امید را در قلبم کاشت

و فانوسِ نورانیِ راهِ تاریکم شد


دشمنی‌ها را دیدم اما او را هم ببینم

در میانه‌ی میدان جنگ و قبل و بعد از آن

که هرگز رهایم نکرد

حتی زمانی که من رهایش کردم