در پایان روز باید توشهاش را به نگهبان تحویل میداد.
اما توشهای نداشت. کولهبارش خالی بود.
نگهبان منتظر بود.
به مرد نگاه کرد.
مرد هم به او.
اما دستان مرد خالی بود.
آن روز کار نکرده بود.
نگهبان دیگری او را نزد سرنگهبان برد.
سر نگهبان پرسید:
چرا امروز توشهی خود را تحویل ندادی؟
مرد گفت: امروز چیزی نداشتم.
سر نگهبان پرسید:
چرا؟
مرد گفت: چون امروز هیچ کاری نکردهام.
سرنگهبان پرسید:
عذرت چه بود؟
مرد گفت: عذری ندارم. و سرش را پایین انداخت.
سرنگهبان میخواست به مرد کمک کند.
دوباره پرسید:
دلیلت چه بود؟ بی دلیل که کار را متوقف نکردی.
مرد گفت: روز که شروع شد راه افتادم تا سر کار بروم.
در مسیر دانهای دیدم و آن را برداشتم.
با خود فکر کردم چه خوب میشود این دانه را بکارم.
دانه جوانه میزند، بزرگ میشود، درخت میشود، میوه میدهد. از میوه دوباره دانه بدست میآورم و آن را میکارم و در آینده صاحب تعداد زیادی درخت خواهم شد. در آخر باغ خود را خواهم داشت.
مرد مکث کرد.
نگهبان مصمم برای شنیدن ادامهی ماجرا به مرد نگاه کرد.
مرد متوجه شد که او منتظر است پس ادامه داد:
به خودم که آمدم دیدم روز به پایان رسیده و زمان کار کردن تمام شده و بعد صدای زنگ پایان روز را شنیدم.
دیگر وقتی نبود.
سر نگهبان پرسید: حالا چه حسی داری؟
مرد خندید و گفت: حس خیلی خوبی دارم. رویای شیرینی بود.
سرنگهبان دانه را از مرد گرفت و نگاه کرد.
و بعد به مرد نگاه کرد. مرد همچنان خوشحال بود.
سرنگهبان به مرد گفت: میدانی این چیست؟
مرد گفت: دانهایست.
سرنگهبان گفت: بله دانه است. ولی آنقدر هول بودی که متوجه نشدی جانوران مغزش را خورده و فقط پوستهاش را به جا گذاشتهاند. برای هیچ وقتت را تلف کردی.
مرد جا خورد و دانه را از سرنگهبان گرفت و نگاه کرد. درست بود. این دانه هرگز جوانه نمیزد. هرگز رشد نمیکرد. هرگز درخت نمیشد. هرگز میوه نمیداد. هرگز به باغ او تبدیل نمیشد.
آرزوهای مرد هیچ شده بود.
سر جایش بهت زده و بدون کوچکترین حرکتی ایستاد. دانه را در دستش نگه داشته بود و به آن نگاه میکرد.
سرنگهبان برگهی خدمت مرد را امضا کرد و به او داد.
مرد برگه را گرفت و نگاه کرد.
این تنها روزی بود که به او داده بودند.
روزی که از آن استفاده نکرده بود.
روزی که تمام شده بود.
روزی که دیگر نداشت.
اما
رویای شیرینی بود.