باید به نزد تو میآمدم
دیگر داشت زمانش فرا میرسید
اما مشغول بودم
مشغول دستیابی به هدف
هدفی که تقریبا بدون زحمت خاصی دارم به آن میرسم
تیرهایم به چپ و راست و بالا و پایین هدف میخوردند
اما پیروزی نزدیک بود
تا اینکه در میانهی راه صدمه دیدم
زخمی بودم و درد داشتم
حالا چطور باید به نزد تو میآمدم؟
خواستم نیایم و بعد جبران کنم
اما دیگر کافیست
کافیست تمام کوتاهیها
کافیست تمام ضعفهایی که از خود نشان دادم
تو لایق این بودی که بهترینِ مرا ببینی
اما ضعیف ترینِ خود را نشانت دادم
دیگر کافیست
همین بود
فقط همین را نیاز داشتم به خود بگویم
و بعد نزدت آمدم
دیر شده بود
آن فرصت را از دست داده بودم
اما دوباره فرصت دادی
از سر لطف و مهربانیات
از آن استفاده کردم
و بعد شکرت را به جای آور
اما نه فرصت دوباره را درست استفاده کردم
و نه آن طور که باید و شاید شکرگزارت بودم
میخواهم بگویم زخمِ همراهم نگذاشت
دردِ همراهم مانع شد...
اما نمیدانم آیا واقعا این چیزیست که اتفاق افتاد؟!
یا فقط بهانهایست برای تبرئه کردن خودم
که باز دست از جنگیدن بردارم و بگویم
تمامِ من فقط همینقدر بود
بیش از این نتوانستم
...