دست از جستجوی امید برداشت. نامیدی بهتر بود از کور سوی امیدی که به آن دل ببندد و بعد قلب دوباره ناامید شدهاش را به خاک سرد و تاریکِ قبر بسپارد. و حتی قادر نباشد بر قبرِ قلبش اشک بریزد.
جایی رمان میخواندم. نویسنده تمام متن آن را به صورت گفتاری نوشته بود. وقتی این ایراد را به او یادآوری کردم گفت من دانش آموز هستم و سرم شلوغ است و وقت ندارم و این حرفها.
ادامه مطلب ...انسان زیاد از انسان کلک خورده است اما این یکی خیلی جالب است. اینکه آزادی* را میخواهد اما مسئولیت پذیری و پیآمد را نه. انسانِ آزادی طلب، میخواهد هر کاری که دلش میخواهد بکند ولی بهایی نپردازد و آب از آب تکان نخورد. گناه کند و همچنان آدم خوبهی داستان باشد.
من نمیدانم آنها که خدایی ندارند چطور نفس میکشند؟ مگر میشود وجود داشته باشی و محتاج او نباشی. من سعی کردم او را ندید بگیرم و وانمود کنم اویی در زندگیام نیست
ادامه مطلب ...دنیا روزهای تاریک زیاد دارد. برای خود پناهگاهی بسازیم. البته که در تاریکترین لحظات باید به خدا پناه ببریم اما نمیشود بیکار ماند. و نمیشود هم کارهای معمول را انجام داد. یک دلخوشی برای خود بیابیم، یا بسازیم تا قلبمان را روشن نگه دارد. برای من نوشتن و گوش دادن به موسیقی اوست. نوشتن امنترین قلعهی سرزمین من است و موسیقی او مرا به یاد خود او میاندازد و از زندگی او و خود او درس میگیرم و خود را از سختیِ ناامیدی بیرون میکشم.
من عاشق یادگیری هستم. فکر میکنم یکی از لذتبخشترین کارهایی که میشود در دنیا انجام داد یاد گرفتن است. اما...
یک اما وجود دارد ادامه مطلب ...
محمدرضا شعبانعلی میگوید اگر برای یادگیری چند منبع دارید آنها را محدود کنید.
ادامه مطلب ...نمیدانم چطور با کارهایش آشنا شدم!
اما او را دنبال کردم؛ کارهایش را، زندگیکاری اش را، کمتر از آن زندگی شخصیاش را.
از کم شروع شد اما بیشتر و بیشتر به سمتش کشیده شدم.
تا اینکه فهمیدم به جای زندگی کردن، دارم زندگیِ دیگری را دنبال میکنم.
به جای اینکه سعی کنم خودم کاری کنم، کارهای دیگری را دنبال میکنم.
به جای تلاش برای موفقیت خودم دارم موفقیتهای دیگری را دنبال میکنم.
فکر میکنم تا یک جایی این خوب است اما از یک جایی به بعد دیگر خطرناک میشود.
تا آنجایی خوب است که از دیگری یاد بگیری اما از خود غافل نشوی.
حالا سعی میکنم خودم زندگی کنم و به تماشای زندگی و کار و موفقیت خودم بنشینم.
بعد از مدتی کتاب موفقیت خواندن، انگار خواندن دربارهی موفقیت، از زبان دیگران شیرینتر از موفق شدن است. مثل دیدن کتابخواندن دیگران به جای اینکه خودم کتاب بخوانم، به جای دیدن نوشتن دیگران به جای اینکه خودم بنویسم. خلاصه... دام خطرناکیست. از دور دیدن به جای تجربه کردن.
به گمانم دیگر نوشتن از دردها و رنجها کافیست. مگر چه چیزی حل شد؟ چه چیزی تغییر کرد؟ انکار کرد آنچه که دیروز اقرار میکرد. حتی گفت مگر چه گفتم که تو قهر کردی؟ این بار حتی نتوانستم اشک بریزم. فکر میکنم این جسم دیگر قادر به درک این درد نبود. مرا به خندیدن واداشت. به هر حال دوست دارم حتی اگر به نفع این دشمن باشد ادامه دهم. او امروز چیزی میگوید، و فردا انکار میکند. به همین راحتی. ولی فردای من نباید مثل دیروزم باشد. بماند که فردا من پیرتر از امروز هستم. نمیخواهم دستانم خالی باشد.
خیلی دوست دارم بی توجهی کنم. به آنچه او میگوید. به آنچه دیگران میگویند. بیخیال همه چیز. فقط قلبم مشغول دل مشغولی جدیدم باشد.
راستی صفحهی کوتاه سخن ۱https://shaagerd.blogsky.com/%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d8%b3%d8%ae%d9%86 را خواندهاید؟