گفتی تا الان دوبار این کار را کردهام.
جالب بود...
معلوم است تو بیشتر از من حواس جمعِ دوستیمان بودی.
ولی من حساب نکرده بودم چند بار تو همچین کاری کردی.
شاید از روی سهلانگاری بود شاید از فراموشی.
به هر حال،
دوباره اتفاق افتاد.
داشتم فکر میکردم حالا باید قلبم شکسته باشد.
باید از این که از دستت دهم بترسم.
باید از آخرین حرفهایت ناراحت باشم.
گفته بودی حوصلهی قهر و آشتیهای بچگانه را نداری.
کاش میدانستی من حتی نمیتوانم قهر و آشتی را حس کنم.
تو از قهر من ناراحت شدی ولی از احساس من نپرسیدی.
نپرسیدی سوالی که از من پرسیدی هر چند شوخی بود با من چه کرد!
کاش سوالت این بود که اصلا مگر ما با هم دوستیم؟
چرا سوالت این نبود؟
چرا؟!
چرا دوست بودن مرا زیر سوال بردی؟
من ادعا نمیکنم بهترین دوستت بودم.
من آدم خوبهی داستان نیستم.
آدم خوبهی دنیا نیستم.
اما...
کاش از احساس من هم میپرسیدی.
نه اینکه فقط بگویی قهر نکن.
کاش میگفتی به خاطر فلان دلیل دیگر این دوستی را نمیخواهی.
کاش...
کاش فقط چیز دیگری میگفتی.
میدانم تو دوست خوبی هستی.
میدانم تو انسان خوبی هستی.
میدانم منظور بدی نداشتی.
اما...
سوالت باعث شد به خودم شک کنم.
به خودم.
که آیا واقعا من دوست تو نیستم؟
واقعا دوست تو نیستم؟
پس چه هستم؟
پس چه چیزِ این ارتباط هستم؟
نمیتوانم برای احساسی آن لحظه داشتم واژهای پیدا کنم.
حتی یک واژه که بتواند به جای من بگوید چه احساس کردم.
و بعد...
انتظار داشتی ناراحت نباشم.
چرا تو حق داشتی آن حرف را بزنی،
ولی من حق نداشتم ناراحت شوم؟
باشد! قبول.
دیگر دوست نیستیم.
ولی میدانی؟
من دلتنگی را هم حس نمیکنم.
آنقدر با تنهایی سر کردهام که آخر سر دوستم شده است.
شاید این تنهاییها و از دست دادنها قلبم را به صخرهی سنگی تبدیل کردهاست.
ولی...
اشکالی ندارد.
من حالم خوب است،
با قلبی که صخرهی سنگی شده.
با تنهایی که دوستم شده.
دیگر لازم نیست وقت و احساست را با من قسمت کنی.
من هم دیگر نباید انتظارت را بکشم که بیایی و به حرفهایم گوش دهی.
تو همچنین مرا از این انتظارِ آزار دهنده خلاص کردی.
تو همین قدر خوب هستی.
ممنونم.
ولی تو حالت خوب نیست.
این را میدانم.
تو را میشناسم.
متاسفم.
ولی این شاید پایان باشد.
میبینی هنوز باورم نشده که این پایانِ ماست.
پایانِ تو، و من.