دردهایی هستند که جانسوزند.
یا از زخمی در گذشته باقی ماندهاند،
یا از زخمی که هم اکنون درحال خونریزیست.
دردهای بدی هستند.
برایشان درمانی نیست،
میخواهی بگویی تا دیگران بدانند، اهمیت بدهند ولی...
همچین چیزی درکار نیست.
حتی آنها که زخم زده اند بیخیالاند.
انگار نه انگار که این شاهکارِ خونین را خودشان ساختهاند.
انگار نه انگار که این بنا، بنای وجود تو بود که ویرانش کردند.
و بدتر زمانیست که با گفتن،
آرام نمیشوی.
شنیده نمیشوی.
حتی خودت هم از گفتن خسته میشوی.
از اهمیت دادن به آن،
از رنج کشیدن از آن،
و حالا من در آن زمان هستم.
شرمنده از گفتن،
شرمنده از اهمیت دادن،
شرمنده از رنج کشیدن.
انگار نباید اهمیت میدادم.
انگار ارزشی نداشته،
و تمام این مدت اشتباه کردم.
هربار که حرفش را زدم، مثل این بوده که...
سرِ زخم درحال خوب شدن را باز کردهام.
میگویی گذشته را باید فراموش کرد!
ولی چطور فراموش میکردم؟!
اینکه تو گفتی: حالا مگه چیشده؟
اینکه تو گفتی: مگه حتما باید این باشه؟
تو همه چیز را به یادم برگرداندی!
تو امروز حتی انکار کردی،
چیزی را که دیروز اقرار میکردی!
از تو پرسیدم: اگر من هم چنین کاری کنم چه؟
تو گفتی: خب تو نکن.
میدانستی چه کردی و برایت مهم نبود.
میدیدی رنج میکشم و برایت مهم نبود.
درگیر از من عزیزترها بودی.
هیچ وقت برایت عزیز بودهام؟
و امروز، پس از این همه سال نشانم دادی...
هیچ چیز عوض نشد...
پس از اینهمه سال...
هیچ چیز عوض نشد.
تو هنوز همانی...
داشتم به روزمرگی های آدمها دقت میکردم که متوجه چیزی شدم. شاید نخواهیم اینطور باشد، شاید اصلا حواسمان به این موضوع نباشد که زندگی هرروز چیزهای جذاب به ما عرضه نمیکند. هرروز کارهای تکراری انجام میدهیم. مثل یک رسم مقدس هرروز یک تعداد کار را انجام میدهیم و اکثر مواقع هم به یک شکل و بدون تنوع. حالا گاهی هم یک اتفاق تلخ یا شیرین یا هیجان انگیز پیش میآید. اما بقیهی زندگی، بقیهی روزها، بقیهی عمرمان یک الگوی ثابت دارد. جالب است. فکر میکنم حالا که این را فهمیدم باید یاد بگیرم از روزمرههایم لذت ببرم. مثلا یک بار یک کاری را به شکلی دیگر یا به مقداری دیگر، متفاوت از دفعات قبلی انجام دهم. چون به هر حال زندگی همین است. به قول معروف" همینه که هست". فکرش را هم نمیکردم اینقدر برایم جالب باشد؛ فهمیدن این موضوع، پذیرفتن آن و سعی برای زندگی کردن به این شکل. حتی لذت بخش است.
به تماشای تو نشسته بودم.
آنقدر که گذر زمان را به فراموشی سپردم.
تو مرا به یاد چیزی میانداختی!
زیبا و عمیق بود.
مثل خاطرهی یک رویا...
رویایی عمیق که سالها پیش دیده باشی!
و از آن فقط لحظهای در خاطرت باقی مانده باشد،
اما احساسش را هنوز به یاد بیاوری.
هربار قوی تر از بارِ قبل...
اما نمیدانم آن، چه بود؟!
کِی آن را دیدم؟!
کجا؟!
اما تو یادآورِ آن بودی...
زمان گذشت و من هم آن را فراموش کردم هم خود را...
اما تو هنوز...
پیش چشمانم بودی،
و من نشسته به تماشایت.
بعد از مدتها امتحان این و آن، به این فکر رسیدم که شاید زندگی اصلا رسیدن به چیزی نباشد شاید فقط مسیر باشد! مثلا حرفهای، کسی، چیزی را انتخاب کنی و وارد مسیرش شوی ولی نخواهی از آن چیزی بهدست بیاوری بلکه فقط تجربهاش کنی، زندگیاش کنی. آن را بچشی، ببویی، ببینی، بشنوی. نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر. وقتی آن را داری فقط آن را، داشته باشی. شاید اینطوری نه لذت بهدست آوردن خاصی را تجربه کنی و نه غم از دست دادن چیزی را. اما شاید درستش همین باشد. شاید اصلا نباید به فکر هیجانهای آن چنانی بود. شادیهایی که آدم را از خود بی خود میکنن و غمهایی که آدم را از خود بیگانه. نمیدانم ولی شاید مدتی اینطوری زندگی کنم. از نمونههای دیگر که حاصل ارزشمندی دستم را نگرفته است.
بالاخره تمام شد.
روز را میگویم.
بیست و چهار ساعت طول کشید ولی بالاخره تمام شد.
میدانم این عمر من است که میرود.
و اینطوری که میرود، در واقع هدر میرود ولی...
چه کار کنم؟
به آدمی که در باتلاق گیر افتاده چه میگویی؟
تکان نخورد عمرش هدر میرود،
تکان بخورد فرو میرود.
من که نخواستم اینجا باشم.
فقط میخواستم یک نفس امن و عمیق بکشم که...
زیر پایم خالی شد.
یا زیر پایم را خالی کردند.
این باتلاق آنقدرها که به نظر میآید، طبیعی نیست.
ساختهی دست بشر به نظر میرسد.
ساختهی آنها که باید بتوانی رویشان حساب باز کنی.
به جایش برایم باتلاق ساختند.
جایی خواندم درد زیاد آدم را لال میکند.
حالا من لال شدهام.
همانها هم میآیند سراغم و میپرسند چرا با ما حرف نمیزنی؟!
جدیدا یادم افتاده که من درونگرا نبودم، شدم.
از مدتها پیش.
از آن زمانها که باید با خیال راحت کودکی میکردم.
دلم برای خیال راحت تنگ شده است...
خدا را چه دیدی. شاید مرا هم از باتلاق بیرون کشید و به نزد خود برد.