تاریکی درونم جوانه زد.
رشد کرد.
رشد کرد.
و رشد کرد.
ریشههایش به ریشههای امید پیچید.
و آن را خشکاند.
حالا دیگر به دیدن دوبارهی نور
امید نداشتم.
و امید،
پیش از آن، تنها داشتهام بود.
آری!
میدانم تاریکی پایان میپذیرد.
همانطور هم، روشنایی
پایان تاریکی زیباست.
پایان روشنایی اما
فقط زشت و ترسناک نبود.
خفقانآور هم بود.
دردناک هم بود.
دردی که گویی برایش درمانی نبود.
زهری که گویی برایش پادزهری نبود.
ترسی که گویی رهایی از آن ممکن نبود.
تاریک بود اما دیدم؛
دستی به درون تاریکی نفوذ کرد.
دانهای از نور را در قلب تاریکی کاشت.
شاید با اشکهایم سیرابش کرد.
دانه رشد کرد.
رشد کرد.
و رشد کرد.
ریشههایش به ریشههای تاریکی پیچید.
و آن را خشکاند.
امید بود که دوباره کاشته شده بود.
امید روشنایی را به من برگرداند.