اینجا، کلبه‌ی آرامشم، خلوتگاه گرم و امنم:))
اینجا، کلبه‌ی آرامشم، خلوتگاه گرم و امنم:))

اینجا، کلبه‌ی آرامشم، خلوتگاه گرم و امنم:))

رهایش کن...

صدایی شنیدم

قلبم قوی‌تر تپید

نمی‌دانستم صدای چیست

آیا باید نگرانش می‌بودم؟

نمی‌دانم

آیا خطرناک بود یا...

عقلم شروع کرد به صحبت با قلبم

- نگرانی!

- می‌ترسم.

- از چه می‌ترسی؟!

- نمی‌دانم.

- وقتی نمی‌دانی چرا می‌ترسی؟

- نمی‌دانم.

- چرا صبر نمی‌کنی تا معلوم شود چیست

بعد تصمیم بگیری بترسی یا آرام باشی؟

- نمی‌توانم!

- چرا؟ می‌ترسی چیزی از دست بدهی؟

- شاید همین باشد.

- چه چیزی مال توست؟

- تقریبا هیچ چیزی.

- پس رها کن.

- چه چیز را رها کنم؟

- توهم را، توهم مالکیت را، توهم از دست دادن را

همه چیز به صاحب خود برمی‌گردد

و تو آن صاحب نیستی

پس خودت را از این توهم رها کن.

- خودم را از این توهم رها خواهم کرد.

آری...

گفت: نه!

همیشه اصرار داشتند یاد بگیرم

بگویم نه!

به سیگار

به یک قرار برنامه‌ریزی نشده

به دوست ناباب

به هرچیزی که برایم خطر دارد

آنقدر تلاش کردم تا یاد گرفتم

بگویم نه!

شاید گاهی نه برای حفاظت از خودم

گاهی برای رسیدن به چیزی

که ارزش بیشتری داشت

باید می‌گفتم نه!

به چیزهایی که ارزش کمتری داشت.

اما بالاخره یاد گرفتم

بگویم نه!

اما این پایان راه نبود.

همزمان با من دیگرانی هم بودند

که یاد گرفته بودند

بگویند نه!

و این را به من نگفته بودند

پس رسید زمانی که

این من بودم که از دیگری شنیدم که

گفت نه!

حس کردم دنیا بر سرم فرو ریخت

حس کردم نابود شدم

چرا فکرش را نکرده بودم؟

اینکه ممکن است کسانی باشند

که به آنها هم گفته شده

بگویند نه!

شاید این مهم‌تر از اولی بود

چرا این را به من نگفته بودند؟

خدایا چرا خودم فکرش را نکردم؟

این حس مرا می‌کشد

مثل موریانه از درون مرا می‌خورد

نمی‌دانستم چنین احساسی هم وجود دارد

قرار بود نه گفتن پیروزی‌ام باشد

نه نابودی‌ام.

از زبان خالق

تو را آفریدم

زیبا، قدرتمند، باشکوه

زمینِ بارور را خانه‌ات قرار دادم

ابرها را واداشتم تا برایت ببارند

ستاره‌ها را گماشتم تا در شب‌های تاریک

ترسیده یا اندوهناک نباشی

خورشید را قرار دادم تا گرمت کند

و ماه را قرار دادم تا برایت چراغ شب باشد

و نشانگری برای زمانی که روی زمین می‌گذرانی

نباتات و جانوران را قرار دادم تا از آن‌ها خوراک سازی

و قوت یابی برای وفای به عهدت

چیزی که فراموش کردی

برایت راه‌هایی قرار دادم تا به من برسی

مسرور و سربلند

خوب و بدت را به تو الهام کردم

 و وجدانی بیدار در تو قرار دادم

و برایت راهنمایانی پروردم

که هر زمان منحرف شدی به مسیر برگردی

با اینهمه

تو به من پشت کردی

هر وقت تو را خواندم نشنیده گرفتی

از سرمایه‌هایی که در تو قرار دادم

علیه خودت استفاده کردی

به جای کسب سود به خودت ضرر زدی


عزیز من!

گفتم تا دیر نشده رویت را به سمت من برگردان

ولی نکردی

گفتم حرمت‌هایم را نگهدار باش

نبودی

گفتم عزیزانم را، برگزیدگانم را دوست بدار

تا بیش از پیش دوستدارت باشم و نجاتت دهم

ولی قلبت را از غیر آنان پر کردی

 گفتم در راه من صبر کن

نکردی

گفتم به خوبی‌ها امر کن

نکردی

گفتم از بدی ها نهی کن

نکردی

گفتم سهمی از مال نیازمندان را در مال تو قرار دادم

اما همه‌ی آنچه روزی‌ات کردم تنهایی مصرف کردی


همه چیز را متعادل آفریدم ولی تو

تعادل را برهم زدی


مجازاتت کردم

برنگشتی

پس مهلتت دادم

و رهایت کردم همانطور که خودت خواستی

پس آنگونه خواستی زندگی کردی

و اعمالت تو را به آتش جهنم کشاند


قرار بود رحمتم شامل حالت شود

و از عذاب نجاتت دهد

ولی از من قطع امید کردی


حالا چه کسی تو را از آتش نجات خواهد داد؟

حالا به چه کسی امید خواهی بست؟

حالا چه کسی مرهم دردهایت خواهد شد؟

آن کس که خیر تو را خواست

و به سوی آن راهنمایی‌ات کرد؟

یا آن کس که نابودی‌ات را خواست

و به سوی آن راهنمایی‌ات کرد؟


با خودت چه کردی عزیزِ من؟

چرا با خودت بد کردی؟

قربانی

اندک زمانی مانده به روز قربانی عظیم

قربانی عظیم چند روزیست راهی قربانگاه خود شده

اما گرامی می‌داریم روزی را که

تو را فراخواندند

و امر فرمودند

فرزندت را به پیشگاه او قربانی کنی

راهی شدی

شیطان نیز راهی شد

تا به سوگندش وفا کند

سوگندی که از آغازِ تاریخِ انسان بسته است

زمانی که از نفسِ خود شکست خورد

و الله را خطاب کرد و گفت

ﺑﻪ ﻋﺰﺗﺖ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﻣﻰکنم

پس در آن راه به تو رسید

و خواست تو را از انجام فرمانِ پروردگارت بازدارد

و تو او را از خود راندی

و باز آمد

باز او را راندی

 و باز آمد

و باز او را راندی

تا اینکه از تو ناامید شد

پس به لطفِ الله به مقصد رسیدی

فرمان را به آنکه باید، رساندی

پس از آنکه

او را پس از دوری چندین ساله یافتی

برای اولین بار در آغوشش گرفتی

برای اولین بار پیشانی‌اش را بوسیدی

و دیدی از شوق دیدار پدر

نورِ ستارگانِ کهن از چشمانش می‌بارد

او تسلیمِ فرمان حق شد

همچون پدر بت شکنش

 تو او را به قربانگاه بردی

تو تسلیم امر پروردگار بودی

پسرت هم بود پس

به امر پروردگار چاقو از بریدن قهر کرد

 و الله قربانی ات را پذیرفت

بی آنکه خونی که امر کرده بود، ریخته شود

و مخلوق پاکی را برگزید و برایت فرستاد

تا قربانی کنی

و فرزندت را به تو بازگرداند

تا روزی او را برگزیند

تا به تو ملحق شود

در ساخت خانه‌اش بر روی زمین

در آنجا که زمین را از آن نقطه گستراند


درود بر تو

و بر قلب شجاعت

ای ابراهیم

ای برگزیده و دوست خدا

ای بت شکن که بت نفس را شکستی

پیش از آنکه بت‌های سنگی را بشکنی

شیرینی صلح

خسته و کوفته از کسب روزی

و کمک به خلقی برگشتم

به هنگام خستگی جا می‌زنم

اما این‌بار نه

این بار ایستادم و به ندای قلبم گوش دادم

که می‌خواست مقاومت کنم

آن را عملی کردم

و حالا از خودم راضی ام

شبیه به شیرینی پیروزی در جنگ است

جنگی که درون قلبم بود

 و دنیای درونم را آشفته کرده بود

حالا در صلح بود

از شیرینی آرامش و صلح چشیدم

باز هم می‌خواهم

فردا نیز جنگی خواهد بود

در میدان نبردِ دیوانه‌‌ی درون قلبم

فردا نیز مرا پیروز بگردان

ای خالق و صاحب من...

وقتی چشم گشودم خورشید در میانه‌ی آسمان بود

دیر کرده بودم

فرصت‌هایی را از دست داده بودم

اما روز همچنان باقی بود

صبحانه‌ی دلنشینی صرف کردم

به یارِ بی زبان سلامی گفتم

 و با او هم سخن شدم

با تمامِ بی زبانی‌اش خوب سخن می گفت

سخنانی از واقعیتِ زندگی

بعد نگاهی به گذشته انداختم

به آنچه بر ما گذشته بود

و ما را آن کرده بود که حالا هستیم

حالا بیشتر می‌فهمم

و بیشتر لذت می‌برم

از خواب، از خوراک، از تنفسِ صبحگاهیِ جهان

کم‌کم خورشید را بدرقه کردم 

وبه استقبال شب رفتم

زیبا بود و آرامش‌بخش

فرصتی برای نگاهی دوباره به خودم و زندگی‌ام

به یاد آوردم که

روز را بد شروع کرده بودم

اما توانسته بودم از آنچه که از آن باقی مانده بود

 خوب بهره ببرم


شاید زندگی یعنی همین...

شاید زندگی یعنی

از فرصت باقی مانده به خوبی بهره بردن.

فرصتِ دوباره

باید به نزد تو می‌آمدم

دیگر داشت زمانش فرا می‌رسید

اما مشغول بودم

مشغول دستیابی به هدف

هدفی که تقریبا بدون زحمت خاصی دارم به آن می‌رسم

تیر‌هایم به چپ و راست و بالا و پایین هدف می‌خوردند

اما پیروزی نزدیک بود

تا اینکه در میانه‌ی راه صدمه دیدم

زخمی بودم و درد داشتم

حالا چطور باید به نزد تو می‌آمدم؟

خواستم نیایم و بعد جبران کنم

اما دیگر کافیست

کافیست تمام کوتاهی‌ها

کافیست تمام ضعف‌هایی که از خود نشان دادم

تو لایق این بودی که بهترینِ مرا ببینی

اما ضعیف ترینِ خود را نشانت دادم

دیگر کافیست

همین بود

فقط همین را نیاز داشتم به خود بگویم

و بعد نزدت آمدم

دیر شده بود

آن فرصت را از دست داده بودم

اما دوباره فرصت دادی

از سر لطف و مهربانی‌ات

از آن استفاده کردم

و بعد شکرت را به جای آور

اما نه فرصت دوباره را درست استفاده کردم

و نه آن طور که باید و شاید شکرگزارت بودم


می‌خواهم بگویم زخمِ همراهم نگذاشت

دردِ همراهم مانع شد...

اما نمی‌دانم آیا واقعا این چیزیست که اتفاق افتاد؟!

یا فقط بهانه‌ایست برای تبرئه کردن خودم

که باز دست از جنگیدن بردارم و بگویم

تمامِ من فقط همینقدر بود

بیش از این نتوانستم

...

به زمزمه‌ی باد گوش خواهم داد...

تابستان که می‌شد

بعد از ظهر‌ها را دوست داشتم

،زمانی که به فضای باز می‌رفتم

بر زمین سخت تکیه می‌کردم

و به تماشای آسمان می‌نشستم

ابرها را تماشا می‌کردم که در حرکت بودند

صدای آدمیزاد نمی‌آمد

یا صدای مرکب‌هایشان

صدا، صدای سکوت بود

خورشید دیگر آن توانِ وسط ظهرش را نداشت

به ساعت‌های پایانی عمرِ آن روزش نزدیک می‌شد

اما همچنان باشکوه بود

حالا گرمایش ملایم بود

زندگی می‌بخشید اما نمی سوزاند

آسمان از نور پرشور حالای خورشید

روشن بود

پرنده‌هایی که نمی‌دانم اسمشان چیست

سوت کشان در آسمان پرواز می کردند

از این سو می‌رفتند و از سوی دیگر می‌آمدند

و این را تکرار می‌کردند، دوباره و دوباره و دوباره

دسته‌ای کبوتر، از پشت بام خانه‌ی همسایه‌ای

پرواز می‌کردند و دایره‌وار بالای خانه‌ها می‌چرخیدند

این پرندگان گویا آسمان را مال خود ‌کرده بودند.

از تماشای آسمان سیر نشده

گوش به صدای پرواز باد می‌دادم.

از میان شاخه‌های درختانِ آفتاب خورده

راه خود را به سوی مقصدش باز می‌کرد

سر راهش زمزمه می‌کرد

به زمزمه‌ی باد گوش کردم

می‌گفت:

همیشه امید هست...


از خالقم پرسیدم

آیا تابستان بعد هم شاهد این زیبایی خواهم بود؟

آیا باز شاهد پرواز پرندگانِ بی‌خیال خواهم بود؟

آیا باز صدای سکوت را خواهم شنید؟

آیا باز به زمزمه‌ی باد گوش خواهم داد؟

که می‌گفت همیشه امید هست...!

بهترین لحظات را خواهم کاشت...

هربار برمی‌گردم و به پشت سرم نگاه می‌کنم دلم می‌ریزد. دلم می‌ریزد...ههه... نمی‌دانم واژگان مناسبی انتخاب کرده‌ام یا نه؟!


حالا دیگر نیست. دنیای پشت سرم.

می‌بینم که فرو ریخت، شاید هم خودم آن را فرو ریختم.

شاید هم نه! به هر حال هیچ وقت آنقدر قدرتمند نبودم که چنان نابودی را رقم بزنم.

دنیایی که با زحمت به آن راه یافتم و با زور و چنگ و دندان ساکن آن شدم. سعی کردم آبادش کنم.

در رویاهایم بسیار با شکوه بود... آینده ام را در آن دنیا می‌گویم.

اما حالا دیگر آن دنیا نیست.

آدم‌هایش حالا در دنیای دیگری زندگی می‌کنند.

خوشحالند؟ نمی‌دانم! شاید بله شاید هم نه.

دنیای جدیدشان را از قبلی بیشتر دوست دارند؟

نمی‌دانم!

ولی تماشاگر سرنوشتشان شدم. 

شاید نباید ولی به ایشان غبطه خوردم. حتی به دنیای جدیدشان با اینکه نمی‌دانم چه شکلی دارد.

این بار من دیگر آنجا نبودم.

در دنیای جدید.

حالا که فکرش را می‌کنم این دنیای جدید خانه‌ی من نیست همانطور که آن قبلی نبود.

دارم یاد می‌گیرم دنیای خودم را بسازم،

یک دنیای باشکوه... تا لایق سکونت در آن باشم.

اما قلبم یا شاید فقط تکه‌ای از آن در آن دنیای قدیم جا ماند. دنیایی که دیگر نیست.

دلم برای آن تکه تنگ شده. هر وقت فکرش را می‌کنم دلم برایش تنگ می‌شود.

با وجود سکونت دردناکم در آنجا، دوستش داشتم.

و حالا نبودش هم دردناک است.


و درمانی برای این درد نیست.


اما همچنان آینده پیش رویم است

بهترین لحظات را خواهم کاشت

تا بهترین آینده را برداشت کنم...