خواستم بنویسم برای دختر ۲ساله،کاپشن صورتی با گوشواره قلبی
اما نه دستم به قلم رفت،
نه دلم فهمید چه احساس کند، غم، خشم، حسرت یا چه؟!
نه مغزم توانستم کلمهی مناسبی پیدا کند.
#کرمان_تسلیت
تو را از ما گرفتند اما...
عاشقانت ماندند
بیشتر شدند،
آنها که قبل از یک و بیست دقیقهی سیزدهم
تو را نمیشناختند
عاشقانت شدند،
تو را پاس داشتند،
به پاسِ پاسداری تو از وطن.
نامت را بر هر ورق روزگار نوشتند، با خونشان.
خونی که به پاسِ حرمت تو،
ریخته شد در راهِ رسیدن به تو.
خونی که میخواستند آبی کنند بر آتش کینههایشان.
اما نفت شد بر آتش خشممان.
عصبانی باشند و از عصبانیت بمیرند که
پایان ایشان و اربابانشان نزدیک است.
زورگویان و زرپرستان عالم
که از زورشان مایه گذاشتند و از زرهایشان گذشتند
مزدورانِ خشک مغزِ محتاجِ افیون را فرستادند،
تا نابود کنند، "حرم" را!
#کرمان_تسلیت
حالم خوش نیست.
اما حالم از اینکه ناخوشام هم، ناخوش است.
انگار نباید بد باشد.
خب شاید هم نباید اما
حس میکنم دیگر زورم نمیرسد.
اما به فکرم رسید
حالا کجای زندگی هستم؟
حالا جایی هستم که تمام این سالها بودم.
تمام این سالها در برزخ بودم.
تمام سالهایی که گذشت.
در سلامتی، در بیماری، به هنگام بیکاری،
به هنگام مشغولیت،
خیلی وقت است اینطور است.
حتما قبلا هم اینطوری ناخوش شدهام اما
فراموش کردهام.
حتما قبلا هم ناامید شدهام اما
بازگشتهام.
حتما قبلا هم متنفر بودهام اما
رهایش کردهام.
نه از تنفر به عشق نرسیدم.
چون عشق به نابودگر معنا ندارد.
فقط گاهی حواس خودم را پرت کردهام تا
آن نفرت را حس نکنم.
میگویند باید بخشید اما نمیتوانم.
این اتفاقی نیست که در گذشتهای دور یا نزدیک
پیش آمده و تمام شده.
من اسیر یک اتفاق در گذشته نیستم
اسیر در زنجیر نابودگری هستم که نابودگر است.
این هویت اوست.
تمام نمیشود.
اگر یک روز نابود نکند روز دیگر جبران خواهد کرد.
چون این هویت اوست.
به هر حال حتما تمام این سالها بارها این عذاب را تحمل کرده ام و از آن گذشته ام.
این نیز میگذرد.
البته چطورش هم مهم است اما دست من نیست.
حقیقتا درست و دقیق گفت
آن حکیم که گفت فراموش نعمت بزرگتریست
نسبت به یادآوری.
فراموشی نعمت بزرگیست.
عاشق این درخشش شدم.
کم سن و سال بودم.
هیچ نمی دانستم.
قلبم را به رویش گشودم.
شیرین بود.
گرم بود.
دوستش داشتم.
از نامش پرسیدم.
گفتند فلان.
نامش را فهمیده بودم.
قلبم شاد شد.
لبخند بر لبم نشست.
هرسال میخواستم به سویش بروم.
هر سال گفت نه.
به هر حال عشق بود که امید خلق میکرد.
پس باز اصرار کردم و اصرار و اصرار.
حتی یکبار گفت حالا باید کلی توی خرج بیفتم.
بعدها فهمیدم لازم نبود از کیسهی خودش خرج کند.
خودم کیسهای داشتم.
بالاخره راضی شد.
با کلی شرط و شروط.
همان اول کاری اتمام حجت کرد.
مسیر را باید تنها به سوی آن میرفتم.
گفت هر چه شود به او مربوط نیست.
مربوط نبود جز آنکه... ادامه مطلب ...
درست است بالاخره ترس وجود دارد حالا به هر دلیل. فکرش را که میکنم من هم خیلی اوقات برای همین ترسِ مشابه منظم بودم.
شاید دلایلی بهتر از ترس هم وجود داشته باشند.
صبر کن!
مثلا:
برای اینکه به دیگران احترام بگذارم. خصوصا اگر یک قرار برنامهریزی شده است. و باید در ساعت مشخصی شروع شود و در ساعت مشخصی پایان پذیرد.
دیگر برای چه؟
مثلا:
برای احترام به خودم. به هرحال یک قرار که تنها کاری نیست که میخواهم به آن برسم. اگر به یک کار دیرتر برسم، برنامههای بعدی نیز تحتتأثیر قرار میگیرند و بهم میریزند. آنوقت باید کلی فشار تحمل کنم که ای وای کلی کار روی هم تلنبار شد. فردا هم کلی کار دیگر دارم.
چرا به هر بهانهای ترس را به خود راه دهم؟
چرا به هر بهانهای ترس را بر خود مسلط کنم؟
اما از همان زمان که او را دیدم،
به نظرم تمام سعیش را به نمایش میگذاشت برخلاف من.
گله نمیکرد، نافرمانی نمیکرد، در اجرای فرمانها کوتاهی نمیکرد برخلاف من.
اگر کاری به او میسپردند، سریع و با جدیت انجام میداد.
کم حرف بود.
سرش به کار خودش بود برخلاف من.
تمیز و مرتب بود.
برای چیزی که میخواست به درستی و اصولی تلاش میکرد برخلاف من.
آرام بود برخلاف من.
به معنای واقعی کلمه دختر خوب...
:)
خب... به مهارت خوبی هم رسید
در حرفهی خود اگر جزو بهترینها نشد، ولی جزو خوبهایشان بود.
شاید دلم بخواهد خوبیهایش را برای خودم به دست آورم.
اما چگونه؟
برایم از ابتدایش سخت بود.
آن تلاش کردن، آن طوری تلاش کردن.
آن طوری اجرای فرمانها.
آنطوری آرام بودن و به کار خود مشغول بودن.
از طوری که بودم شرمندهام اما طوری که او بود، شدن هم برایم سخت و نا ممکن به نظر میرسد.
او همچنین شخصیت مرموز و مستقلی داشت.
من گویی همیشه باید میدیدم دیگران به چه راهی میروند و به همان راه میرفتم.
او ظاهرا به راهی که خودش میخواست میرفت.
او ظاهرا برای چیزی که خودش میخواست تلاش میکرد.
این شخصیت او برایم قابل تحسین است:)
گم شدم،
در دنیا.
این سو رفتم
آن سو رفتم.
ولی همه جا مثل هم بود.
هیچ مسیری به هیچ جایی نبود.
چرا؟
هان! چون تاریک است.
چون چیزی نمیبینم.
ماه کجاست؟
که شب تاریک را روشن کند؟
پشت ابر است؟
نمیدانم. ابری نمیبینم.
آن چیست؟
آنجا در دور دست چیزی سوسو میزند.
به آن سو رفتم.
یک فانوس.
خب از هیچی بهتر است.
ولی نور ماه نمیشود.
با نور خورشید که اصلا قابل مقایسه نیست.
اصلا من خورشید میخواهم.
وقتی میتوانم خورشید بخواهم.
چرا ماه؟
چرا فانوس؟
فانوس را روی زمین گذاشتم و رفتم.
کورکورانه رفتم تا خورشید را پیدا کنم
و بدانم چرا بر دنیای من نمیتابد و آن را روشن نمیکند؟
خستهام.
نه نایی برایم مانده نه نانی.
حالا چه کار کنم؟
چه کار کنم؟
چه کار کنم؟
نباید ناشکری میکردم.
نباید آنچه به من دادند رها میکردم
آن هم به خاطر چیزی که
معلوم نبود سهم من باشد.
حالا میدانم خطا کردهام!
پروردگارا آیا مرا نمیبخشی؟
پی بردم که خطا کردم.
آیا در این تاریکی رهایم میکنی؟
خب میدانم تو آنطور که میل من است
با من سخن نمیگویی.
اما میدانم اگر به سوی نور بروم مرا هدایت خواهی کرد.
نور را نشانم میدهی؟
منتظر خواهم ماند.
چند قرن است که آوارهام؟
من کیستم؟
از من چه باقی مانده؟
نامم چیست؟
آنگاه میدانستم مرا ترک کرد.
فقط یادم میآید باید به دنبال یک فانوس باشم.
از من یک هدف باقی مانده.
باید پیش از آن که آن هم ترکم کند پیدایش کنم.
یعنی دنیا چه شکلیست؟
فکر کنم دنیا گرد باشد
یا مثلا مربع نباشد، یا مستطیل یا مثلث
اما اگر مربع و مستطیل و مثلث نبود،
گرد هم نبود.
اگر گرد بود فانوس من
در گوشهای از آن، سالها گم نمیشد.
و در گوشهای از آن، سالها خاکِ تنهایی نمیخورد،
تا آن که نور پر فروغش، بی فروغ شود.
تا اینکه روزی چشم باز کنم
و ببینم اوه! آن آنجاست.
حالا سوسویی از آن باقی مانده بود.
چرا تا الان ندیده بودم؟
چرا این گوشه را ندیده بودم؟
شاید هم من بودم که گم شده بودم.
اینطور نبود؟
آیا من خودم خودم را گم نکردم؟
آیا من فانوس را رها نکردم؟
حالا از آن گوشه برش میدارم
خاک رویش را میتکانم،
دوباره نور میدهد.
حالا میتوانم اطرافم را ببینم.
چه میبینم؟
رد پا.
ردپاهای بی هدفی که به این سو و آن سو رفته بودند.
اینجا که کسی دیگر نبود.
آیا اینها رد پاهای خودم نیست؟
انگار به مسیری نمیرود بلکه دور میزند.
تمام این سالها دور خودم چرخیده بودم؟
واقعا تمام این سالها دور خودم چرخیده بودم؟
خب مسیر که از همین کنار معلوم است.
یعنی میتوانستم اینهمه سال آواره نباشم؟
میتوانستم و به دست خود فانوسم را رها کردم؟
میتوانستم؟
*****
راه افتادم
چه مدت راه میروم؟
نمیدانم.
میایستم و نفسی تازه میکنم.
به اطرافم نگاه میکنم.
نا خودآگاه لبخندی بر لبم مینشیند.
این بار به دور خودم نگشتهام.
حالا دارم به جایی میروم.
نمیدانم کجا.
اما دنیا بزرگ است مگر نه.
شاید اویی که فانوس را برایم گذاشت.
اویی که مرا به سویش هدایت کرد.
و وقتی گمش کردم پیش از آخرین سوسوی آن،
دوباره نشانم داد،
چیزهای بیشتری برایم گذاشتم باشد.
میروم که بدانم.
تو زیبا بودی
زشت بودی
کم بودی
زیاد بودی
خوب بودی
بد بودی
هر آنچه که بودی
بودی
تجربهات کردم
به میل یا اجبار
تو را زندگی کردم
به تو عشق ورزیدم
تنفر ورزیدم
بهره بردم
ضرر دیدم
ولی دیگر نمیتوانم با تو باشم
چرا که تو با من نیستی
از تو فقط سایهای بر شانههایم مانده
که سنگینی میکند
و راه نفس کشیدنم را میبندد
و چشمانم را به مسیر پیش رو تار میکند
بودی و دیگر نیستی
خداحافظ
من مسافرم
عازم آینده
کوله بارم را پر کردی
سپاسگزارم
درسهایت را به یاد خواهم داشت
دردهایت را به یاد خواهم داشت
لذتهایت را به یاد خواهم آورد
اما دیگر خداحافظ
برای ابد
وقتی عصبانیام، خودم هستم.
وقتی مهربانم، خودم هستم.
وقتی ناامیدم، خودم هستم.
وقتی شادم، خودم هستم.
وقتی ناراحتم، خودم هستم.
وقتی با انگیزهام، خودم هستم.
وقتی.......ام، خودم هستم.
هر آنچه که در آن جای خالی باشد،
خودم هستم.
تمام آنها "من" هستم.
هربار یکی از آن خودمها را پروار میکنم،
بر تمام خودمهای دیگر غلبه میکند.
و من تماما میشوم، آن خودم.
ولی همهی آنها خودم هستم.
به حق، به ناحق.
ولی تمام آنها خودم هستم.
و اینکه آن خودمها را به بند کشم و تحت امر خود کنم،
در دستان من است.
یا اگر تماما نیست،
سعی کردن برای اینکه آن خودمها را به بند کشم و تحت امر خود کنم،
در دستانمن است.
ولی خودِ من تمامِ آنهاست.
من از آنها جدا نیستم.
مسئولیت آن خودها با من است.
پیآمد عمل آن خودها هم با من است.
حالا
اگر بخواهم راحتطلبی کنم باید بگویم؛
من خشمم نیستم،
من ناراحتیام نیستم،
من.......ام نیستم،
چون اینطوری... خب راحت تر است.
ولی من قوی هستم،
دانا و توانا هستم،
قابل هستم،
پس فرار نمیکنم.
چون انکار آن خودمها فقط فرار است.
من فرار نمیکنم.
سعی میکنم خوشبین باشم
چون پروردگارم سوءظن را دوست نمیدارد
من او را دوست میدارم
و رضایتش را هم دوست میدارم
لبخند رضایتش برایم از بهشت دلنشینتر است
و قلبم در آرامشتر است زمانی که دیگران را خوب میپندارم
اما
این را می نویسم برای آیندهای نه چندان دور
جنگی بین من خواهد بود و سایر انسانهایی که او آفرید
مینویسم تا اگر این را دیدند بدانند ایشان را به درستی شناخته بودم
و اگر نخواندند
خودم بدانم که ایشان را به درستی شناخته بودم
و پشیمان نشوم از اینکه بین خودم و ایشان از فولاد دمشق دیواری کشیدم
پشیمان نشوم خودم را از ایشان ببرم
حسرت نخورم برای یک بار رحمت و بخشش بیشتر
ما
از یک ریشه بودیم
خوشبختانه یا بدبختانه
اهمیتی ندارد
مرا نمی دیدند
زمانی که پیش چشمانشان بودم
زمانی که در عذاب بودم
از دست ایشان
یا دیگری
به از من بهتران مشغول بودند
مرا نمیدیدند
زمانی که مشتاق بودم
برای ساختن چیزی در زندگیام
چه در حال
چه برای آینده
به از من بهتران مشغول بودند
اما مرا دیدند
زمانی که شروع کردم به جنگیدن برای خودم
برای زندگیام
برای عشقم
برای آیندهام
شاید هم جنگیدنم به قدر کافی سر و صدا داشت
چون بالاخره متوجهام شدند
سپرها و شمشیرها را برداشتند
راهم را بستند
تیرهایشان را به قلبم زدند
خونم را ریختند
جنگ تمام شد
حالا یک سنگر را گرفتهبودم
وقتی زمان تقسیم غنایم و افتخارات شد
آنجا حاضر شدند
لبخند پیروزی بر لبهای تا نیش بازشان، نشسته بود
گویی تمام مدت در کنارم جنگیده بودند
و نه در مقابلم
آری مثل یک پیروز در کنارم حاضر شدند
ولی فقط بعد از پایان هر جنگ
با صدای بلند افتخاراتم را بیان میکردند
کم مانده بود شعرها بسرایند
چطور همه چیز را فراموش کردند؟
چطور همه چیز را فراموش کردند؟
اما صبر کن
به یاد میآورم روزی را که خبر آوردند یکی از تیرهایی که به سمتم پرتاب شد
از جانب کسی بود که نباید اینکار را میکرد
اما با او از یک ریشه نبودم
قلب من از تیرهای همریشهها پر شده بود
برای همین جایی برای تیر این یکی نداشت
فقط به اندازهی ضربهای حسش کردم
نه بیشتر
نه درد داشت
نه آسیب
:)
***
هیچکس نفهمید جریان چه بود
هیچکس نفهمید چه کردند
جز همان که همیشه همراهم بود
جز همان که برایم سخت جنگید
حتی زمانی که از جنگیدن برای خودم دست برداشتم
همان که نجاتم داد
همان که خلقم کرد
و پیروزیها را نصیبم کرد
و در شکستها در کنارم بود
اشکهایم را به دست رحمتش پاک کرد
و بذر امید را در قلبم کاشت
و فانوسِ نورانیِ راهِ تاریکم شد
دشمنیها را دیدم اما او را هم ببینم
در میانهی میدان جنگ و قبل و بعد از آن
که هرگز رهایم نکرد
حتی زمانی که من رهایش کردم
در سکوتِ در غفلت آرمیدگان
آمدند
غارت کردند
کشتند
خاکت را به توبره کشیده
خانهات را از دستت دزدیدند
و تو را واداشتند که با حسرت نگاهشان کنی
که در خانهات آرمیدهاند
و با تکبر از پشت پنجرهی خانهی تو،
نگاهت میکنند و میگویند:
ما قوم برگزیدهایم
پس حق داریم هرکاری بکنیم.
فرزندت را از دستت ربودند
و در قفسهایی که لایق خودِ جنایتکارشان است
حبس کردند،
و تو را به انتظار نگهداشتند
تا کی شود دوباره
او را ببینی و در آغوشش کشی.
اما نه
شاید به هنگام آزادیاش نه تو او را بشناسی.
نه او تو را.
شاید به هنگام آزادیاش تو دیگر نباشی.
چراکه رفته بودی تا برای آزادیاش بجنگی.
و تو را از او گرفتند.
فرزندانت را کشتند درحالیکه به تماشا مینشستند و میخندیدند و لذت میبردند.
آنها حتی درندگان جنگلها و صحراها را هم شرمنده ساختند.
چرا که طبیعت هم میان درندگان چنین خوی وحشی و درندگی ندیده.
هر چه کردند و خواستند بکنند کردند و گفتند تو ظالمی
تو
تو که از ظلم و جورشان به ستوه آمدی.
و در مقابلشان ایستادی.
تو که خونت را ریختند.
تو که خانهات را غصب کردند.
تو که خاکت را غصب کردند.
و ننگ بر آنان که سکوت کردند.
ننگ بر آنان که یکی به میخ کوبیدند یکی به نعل
ننگ بر آنهایی که از حمایتشان کردند.
ننگ بر سیاههی لشکرشان از زن و مرد.
ننگ بر راضی به عملشان.
ننگ بر پوشانندهی جنایتهایشان.
ننگ بر توجیه کنندهی جنایتهایشان.
و درود و سلام خدا بر تو که در مقابلشان ایستادی.
درود و سلام خدا بر حامیتان.
درود و سلام خدا بر فریاد زنندگان برایتان.
درود و سلام خدا بر آنکه به مقاومتت راضی و دلشاد شد.
درود و سلام خدا بر آنکه برایتان ایستاد.
درود و سلام خدا بر آن که موجب قدرتتان شد.
که به زودی جهانیان شاهد پایان این دشمن خونخوار خواهند بود.
و به زودی خانهات را پس خواهی گرفت.
و به آرامش و امان خواهی رسید.
و بار دیگر در اول قبلهگاهشان نماز اقامه خواهیم کرد.
و قدمی بزرگ برداشته خواهد شد برای نزدیک شدن به ظهور حضرت ولیعصر عج.
ان شاءالله
مهم نیست که در سن پایین ازدواج نکردم و الان خانوادهی خودم را ندارم،
مهم نیست که حداقل از اواسط دبیرستان بیانگیزه و هدف درس خواندم،
مهم نیست که از دوره دانشجوییام لذت نبردم،
مهم نیست که در ورزش بیشتر از دست دادم تا اینکه بهدست آورم،
مهم نیست که چند سال طول کشید تا دوباره به درست خواندن علاقهمند شدم،
مهم نیست که کلی از اوقاتم را به غصه خوردن و ماتم گذراندم،
مهم نیست که کلی از عمرم را به بطالت گذراندم،
مهم این است که هنوز نفس میکشم،
هنوز جوان و سالم هستم،
هنوز قوی هستم،
هنوز میتوانم بجنگم،
مخصوصا با نفسم،
هنوز میتوانم یک زندگی جدید برای خودم بسازم،
یک زندگی که از کوهی از طلا باارزشتر باشد،
یک زندگی که آن را میخواهم و برایش تلاش میکنم،
یک زندگی که دوستش دارم و حاضرم برایش رنج بکشم،
رنج خستگی و بیخوابی،
رنج شکستهای احتمالیِ بعدی،
رنج گرفتن تصمیمهای بزرگ،
رنج فداکاریهای کوچک و بزرگ.
من هنوز زندهام.
اگر پیش از به ثمر رسیدن تلاشهایم پروردگارم مرا به نزد خود برگرداند،
در حال تلاشی عظیم و باشکوه برای یک زندگیِ باارزش بوده،
و اگر به ثمرهی تلاشهایم برسم، لذتی عمیق از زندگی خواهم برد.
لذتی که امیدوارم در هنگامهی تجربه از شکر به درگاه پروردگار،
غافل نشوم،
و او را که همیشه در کنارم بوده به یاد بیاورم،
چرا که، او مرا از یاد نبرد؛
هنگامی که از یادش بردم.
و رهایم نکرد؛
هنگامی که رهایش کردم.
و امیدش را از این بندهی خطاکار قطع نکرد؛
هنگامی که من از او قطع امید کردم.
مهم این است که فرصت دارم از بقیه عمرم بهره ببرم.