گم شدم،
در دنیا.
این سو رفتم
آن سو رفتم.
ولی همه جا مثل هم بود.
هیچ مسیری به هیچ جایی نبود.
چرا؟
هان! چون تاریک است.
چون چیزی نمیبینم.
ماه کجاست؟
که شب تاریک را روشن کند؟
پشت ابر است؟
نمیدانم. ابری نمیبینم.
آن چیست؟
آنجا در دور دست چیزی سوسو میزند.
به آن سو رفتم.
یک فانوس.
خب از هیچی بهتر است.
ولی نور ماه نمیشود.
با نور خورشید که اصلا قابل مقایسه نیست.
اصلا من خورشید میخواهم.
وقتی میتوانم خورشید بخواهم.
چرا ماه؟
چرا فانوس؟
فانوس را روی زمین گذاشتم و رفتم.
کورکورانه رفتم تا خورشید را پیدا کنم
و بدانم چرا بر دنیای من نمیتابد و آن را روشن نمیکند؟
خستهام.
نه نایی برایم مانده نه نانی.
حالا چه کار کنم؟
چه کار کنم؟
چه کار کنم؟
نباید ناشکری میکردم.
نباید آنچه به من دادند رها میکردم
آن هم به خاطر چیزی که
معلوم نبود سهم من باشد.
حالا میدانم خطا کردهام!
پروردگارا آیا مرا نمیبخشی؟
پی بردم که خطا کردم.
آیا در این تاریکی رهایم میکنی؟
خب میدانم تو آنطور که میل من است
با من سخن نمیگویی.
اما میدانم اگر به سوی نور بروم مرا هدایت خواهی کرد.
نور را نشانم میدهی؟
منتظر خواهم ماند.
چند قرن است که آوارهام؟
من کیستم؟
از من چه باقی مانده؟
نامم چیست؟
آنگاه میدانستم مرا ترک کرد.
فقط یادم میآید باید به دنبال یک فانوس باشم.
از من یک هدف باقی مانده.
باید پیش از آن که آن هم ترکم کند پیدایش کنم.
یعنی دنیا چه شکلیست؟
فکر کنم دنیا گرد باشد
یا مثلا مربع نباشد، یا مستطیل یا مثلث
اما اگر مربع و مستطیل و مثلث نبود،
گرد هم نبود.
اگر گرد بود فانوس من
در گوشهای از آن، سالها گم نمیشد.
و در گوشهای از آن، سالها خاکِ تنهایی نمیخورد،
تا آن که نور پر فروغش، بی فروغ شود.
تا اینکه روزی چشم باز کنم
و ببینم اوه! آن آنجاست.
حالا سوسویی از آن باقی مانده بود.
چرا تا الان ندیده بودم؟
چرا این گوشه را ندیده بودم؟
شاید هم من بودم که گم شده بودم.
اینطور نبود؟
آیا من خودم خودم را گم نکردم؟
آیا من فانوس را رها نکردم؟
حالا از آن گوشه برش میدارم
خاک رویش را میتکانم،
دوباره نور میدهد.
حالا میتوانم اطرافم را ببینم.
چه میبینم؟
رد پا.
ردپاهای بی هدفی که به این سو و آن سو رفته بودند.
اینجا که کسی دیگر نبود.
آیا اینها رد پاهای خودم نیست؟
انگار به مسیری نمیرود بلکه دور میزند.
تمام این سالها دور خودم چرخیده بودم؟
واقعا تمام این سالها دور خودم چرخیده بودم؟
خب مسیر که از همین کنار معلوم است.
یعنی میتوانستم اینهمه سال آواره نباشم؟
میتوانستم و به دست خود فانوسم را رها کردم؟
میتوانستم؟
*****
راه افتادم
چه مدت راه میروم؟
نمیدانم.
میایستم و نفسی تازه میکنم.
به اطرافم نگاه میکنم.
نا خودآگاه لبخندی بر لبم مینشیند.
این بار به دور خودم نگشتهام.
حالا دارم به جایی میروم.
نمیدانم کجا.
اما دنیا بزرگ است مگر نه.
شاید اویی که فانوس را برایم گذاشت.
اویی که مرا به سویش هدایت کرد.
و وقتی گمش کردم پیش از آخرین سوسوی آن،
دوباره نشانم داد،
چیزهای بیشتری برایم گذاشتم باشد.
میروم که بدانم.