درخشش

عاشق این درخشش شدم.

کم سن و سال بودم.

هیچ نمی دانستم.

قلبم را به رویش گشودم.

شیرین بود.

گرم بود.

دوستش داشتم.

از نامش پرسیدم.

گفتند فلان.

نامش را فهمیده بودم‌.

قلبم شاد شد.

لبخند بر لبم نشست.

هرسال می‌خواستم به سویش بروم.

هر سال گفت نه.

به هر حال عشق بود که امید خلق می‌کرد.

پس باز اصرار کردم و اصرار و اصرار.

حتی یکبار گفت حالا باید کلی توی خرج بیفتم.

بعدها فهمیدم لازم نبود از کیسه‌ی خودش خرج کند.

خودم کیسه‌ای داشتم.

بالاخره راضی شد.

با کلی شرط و شروط.

همان اول کاری اتمام حجت کرد.

مسیر را باید تنها به سوی آن می‌رفتم.

گفت هر چه شود به او مربوط نیست.

مربوط نبود جز آنکه...  

***

درخشش از یک بذر بود.

بالاخره به بوته‌‌ای کهن که آن را پرورده بود رسیدم.

بذری از آن برداشتم و آن را کاشتم.

از آن مراقبت کردم‌.

در سرما و گرما کنارش بودم.

هنوز هیچ نشده می‌درخشید.

دیگر داشت گل می‌داد.

بعد میوه و بعد دانه‌های بیشتر.

به انتظار نشسته بودم تا بار دهد.

سر و کله‌اش پیدا شد.

این بوته را دوست نداشت.

اما این که بوته‌ ای از یک میوه‌ی ممنوعه نبود.

با این حال این بوته را دوست نداشت.

کم‌کم باید بوته‌ام به باز می‌نشست.

از اشتیاقی که داشتم می‌شد درخشش نور ستارگان را در چشمانم دید.

اولین باردهی بوته‌ام بود.

آن را خشکاند.

هنوز شاخه‌هایش زنده بودند.

امید داشتم سال بعد به بار بنشیند.

سال بعد بوته‌ام گل داد.

گل‌های بزرگتر و درخشان‌تر.

بذر‌ها درونش می‌درخشیدند.

اما هنوز آماده‌ی برداشت نبودند.

باز سر و کله‌اش پیدا شد.

آن را خشکاند.

ناراحت بودم.

تمام مدت بغض کرده و کبود

به سختی نفس می‌کشیدم.

به سکوت پناه بردم چون اگر کلمه‌ای می‌گفتم،

سد وجودم خراب می‌شد و سیل از چشمانم سرازیر.

دید که ناراحتم.

می‌گفت تو خوشحال نیستی که نمی‌گذارم بوته‌ات بار دهد.

انتظار داشت خوشحال باشم‌.

واقعا انتظار داشت خوشحال باشم.

این را به زبان می‌آورد‌.

این را می‌خواست.

واقعا...

سعی کردم بوته‌ام را فراموش کنم.

گل‌های زیبایش را.

دانه های درخشانش را‌‌‌.

سعی کردم اما نشد.

چرا باید رهایش می‌کردم؟

چون او این بوته را دوست نداشت.

چون او دوستش نداشت.

همین.

کاش این بوته، بوته‌ی میوه‌ای ممنوعه بود.

حداقل دل خوش می‌کردم که از گناهی بازداشته شدم.

اما نبود.

کم‌کم افسرده و خانه‌نشین شدم.

خب چه می‌کردم.

قلبم آنجایی بود که بود.

قلب که فقط خودش جایی نمی‌رود،

بقیه چیزها را هم با خود به آنجا می‌برَد.

***

حالا این را دوست نداشت اما

به سمت چیزهای دیگری رفتم که دوستشان داشتم.

با طبعم جور بودند.

می‌توانستم خلق کنم.

آن هم به زیبایی.

می‌توانستم به آن‌ها پناه ببرم و خودم را نجات دهم.

باز مخالفت کرد.

هر بار به بهانه‌ای.

این خوب نیست.

آن به درد نمی‌خورَد.

به درد چه کسی نمی‌خورَد؟

نقشه‌ی دیگری داشت.

باید وسیله‌ی کسب افتخارش می‌شدم.

وسیله!

این را نمی‌خواستم.

اگر افتخار می‌خواهی خب خودت به دنبالش برو.

چرا از من وسیله‌ای می‌سازی برای رسیدن به آن؟

چرا سرمایه‌های مرا برای خودت برمی‌داری؟

زمانِ ارزشمندتر از طلا و جواهرات!

قلبِ ارزشمند‌تر از تمام دنیا!

آرامشِ ارزشمند‌تر از شب‌های پر ستاره‌ی امیدبخش!

***

هر کاری کردم فراموش کنم.

اما نشد.

حالا این من بودم‌.

دستانم خالی بود و انگشت‌نمای دیگران بودم.

بعضی‌هاشان البته بدشان نیامد.

این را خودم فرض می‌کنم.

براساس آنچه از آن‌ها دیده بودم.

بعضی مرا مقصر می‌دانستند.

ولی او خود را نشان نداد.

نگذاشت او را مقصر بدانند.

حالا پس از سال‌ها، همچنان همانطور است.

هان! ماجرا این بود.

او قرار بود هر چه شد اهمیت ندهد.

قرار بود هر چه پیش آمد به او مربوط نباشد.

و البته مربوط نبود جز آنکه...

وقتی تیغ‌های بوته‌ام به دستم می‌رفت و

با زخم‌هایم مرا می‌دید.

آنقدری به او مربوط بود که با نیش زبانش

به روحم بتازد.

پس قرار بود به او مربوط نباشد،

اما فقط آنجا که حمایت‌گر می‌خواستم.

البته عادت نداشتم حمایت شوم.

درواقع می‌خواستم مانعم نباشد.

اما همین را هم دریغ کرد.

***

بوته‌های دیگر به بار نشستند.

سهم من فقط دیدنشان بود.

دیدن درخشش آن‌ها.

فقط همین.

زمانی که دیگران مشغول برداشت بذر‌های درخشان بودند،

سهم من فقط دیدنشان بود.

و دانستن اینکه بوته‌ی من جایی در سوز آذرینِ دنیا

می‌میرد.

این باخت نبود؟

من نابود نشده بودم؟

شاید هم بوته‌ام به زیبایی مرده بود.

شاخه‌هایش شکافته شده بودند و شیره‌ی زندگی‌اش،

همان که موجب رشد و باردهی‌اش می‌شد،

یخ زده بود و شبیه به گلی از آن خارج شده بود.

گلِ یخی.

گلی که در سرمای جانسوز زمستان ایجاد می‌شود.

یک گل مرده‌ی زیبا.

***

حالا و پس از سال‌هایی که گذشت،

زندگی به حالت عادی برگشته بود.

درواقع به شور عادی.

لازم بود.

مدت‌ها خانه‌نشینی آن‌هم از ترس بلای همه‌گیر

جان‌ها را خسته کرده بود.

آن‌ها آمده بودند بوته‌هایشان را به نمایش بگذارند.

از فرسنگ‌ها دورتر تماشا می‌کردم.

دوباره آن احساس با نزد من بازگشت.

فراموشش کرده بودم؟

نه!

در خیال خود از آن دست کشیده بودم.

نابودش کرده بودم و آثارش را به آتش کشیده بودم.

تنها چاره‌ام بود.

داشت از درون نابودم می‌کرد.

ولی مرا نمی‌کشت.

تمام نمی‌شد.

ولی فقط خیالبافی نکرده بودم.

تصمیم گرفته بودم و در خیالم به تماشای آن نشسته بودم.

پس از یک دهه، برایم تمام شده بود.

دیگر برایم معنی نداشت.

دیگر برایم کشش نداشت.

پذیرفتم که دیگر نیست.

تا اینکه به تماشای دیگران نشستم.

همان دیگرانی که آمده بودند بوته‌هایشان را به نمایش بگذارند.

دوباره جوانه زد.

بوته‌ام را می‌گویم.

درخشش نداشت اما

حضور داشت.

***

همه از پرورنده‌ای صحبت می‌کردند،

که توانسته بود زیباترین و درخشان‌ترین بذر را برداشت کند.

می‌گفتند هیچ وقت دست خالی نیست.

راست می‌گفتند.

یکی از بهترین‌ها بود.

یکبار او را دیده بودم‌.

خیلی کوتاه اما از نزدیک.

آرام و خاکی بود.

شخصیت دلنشینی داشت.

امیدوارم خوبی‌هایش ابدی شوند.

او لایق دوست داشتن است.

نابودگرِ من اما این حرف را شنید.

با اشتیاق پرسید او کیست که این را درباره‌اش می‌گویند؟

با اشتیاق!

فقط اشتیاق بود؟

افتخار همراهش نبود؟

مانند وقتی که می‌شنوی پرچم سرزمینت در میدانی بالا رفته؟

مثلا به خود مشغولی و ناگهان این را می‌شنوی و گلِ رویت می‌شکفد.

به یاد دارم وقتی اولین بار با اشتیاق نشانه‌هایی را از رشد بوته‌ی درخشانم نشانش دادم.

او فقط از کنارم رد شد تا به بوته‌های خودش برسد.

خواسته بودم در شادی‌‌ام شریکش کنم اما...

او فقط از کنارم رد شد تا به بوته‌های خودش برسد.

به یاد دارم هنوز لبخند شادی روی لب‌هایم بود که

او فقط رد شد و رفت.

اهمیت نداد.

حتی به قدر ذره آشغالی که در مسیرت می‌بینی و لگدی می‌زنی که کنار برود.


این نامردی نبود؟

من حق دارم ناراحت باشم؟

حق دارم شکایت کنم؟

حق دارم خود را از او دور کنم؟

***

دیگران خبر از بوته‌ام شنیدند.

که من هم زمانی بوته‌ای داشته‌ام.

از حالای آن می‌پرسیدند.

که الان با آن چه می‌کنم.

او با اشتیاق به میان می‌آمد و می‌گفت

آری بارها دانه‌های درخشانی برداشت کرده است.

آخر او معروف بود به اینکه مانع می‌شود.

مانع این.

مانع آن.

می‌بینی؟ چطور از دانه‌های من برای خود سپر ساخت؟

دانه‌های درخشان من.

***

گفت چند وقتیست که به بوته‌ای سر نمی‌زنی!

به کدام بوته باید سر می‌زدم؟

همان که تو نابودش کردی؟

در گوشه‌ای از قلبم چیزی از آن را نگه‌داشته بودم.

دوست نداشتم او من و بوته‌ام را باهم ببیند.

دوست نداشتم فکر کند همه چیز خوب است،

مثل پیش از زمانی که اتفاق بدی افتاده...

هربار که می‌خواستم به آن سر بزنم،

چشمانم را می‌بستم و سراغش می‌رفتم.

اینجا در کنج مخفی قلبم،

شاید در امان بود.

شاید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد