حالم خوش نیست.
اما حالم از اینکه ناخوشام هم، ناخوش است.
انگار نباید بد باشد.
خب شاید هم نباید اما
حس میکنم دیگر زورم نمیرسد.
اما به فکرم رسید
حالا کجای زندگی هستم؟
حالا جایی هستم که تمام این سالها بودم.
تمام این سالها در برزخ بودم.
تمام سالهایی که گذشت.
در سلامتی، در بیماری، به هنگام بیکاری،
به هنگام مشغولیت،
خیلی وقت است اینطور است.
حتما قبلا هم اینطوری ناخوش شدهام اما
فراموش کردهام.
حتما قبلا هم ناامید شدهام اما
بازگشتهام.
حتما قبلا هم متنفر بودهام اما
رهایش کردهام.
نه از تنفر به عشق نرسیدم.
چون عشق به نابودگر معنا ندارد.
فقط گاهی حواس خودم را پرت کردهام تا
آن نفرت را حس نکنم.
میگویند باید بخشید اما نمیتوانم.
این اتفاقی نیست که در گذشتهای دور یا نزدیک
پیش آمده و تمام شده.
من اسیر یک اتفاق در گذشته نیستم
اسیر در زنجیر نابودگری هستم که نابودگر است.
این هویت اوست.
تمام نمیشود.
اگر یک روز نابود نکند روز دیگر جبران خواهد کرد.
چون این هویت اوست.
به هر حال حتما تمام این سالها بارها این عذاب را تحمل کرده ام و از آن گذشته ام.
این نیز میگذرد.
البته چطورش هم مهم است اما دست من نیست.
حقیقتا درست و دقیق گفت
آن حکیم که گفت فراموش نعمت بزرگتریست
نسبت به یادآوری.
فراموشی نعمت بزرگیست.