اینجا، کلبه‌ی آرامشم، خلوتگاه گرم و امنم:))
اینجا، کلبه‌ی آرامشم، خلوتگاه گرم و امنم:))

اینجا، کلبه‌ی آرامشم، خلوتگاه گرم و امنم:))

سبک بار

فکر می‌کردم هر چقدر بیشتر رها کنم،

بیشتر اذیت می‌شوم.

فکرم اشتباه بود.

هر چه بیشتر رها کردم،

رهاتر شدم.

هر چه سبک بارتر شدم،

سبک بال‌تر شدم.


ترسم بود که وادارم می‌کرد،

بارم را سنگین و سنگین‌تر کنم.

ترسِ نداشتن،

ترسِ از دست دادن.


حالا که از زنجیرِ ترس رها شده‌ام،

می‌بینم این زنجیر،

فولادی نبود.

حتی جسم نداشت.

فقط یک سراب بود.

از دور خیلی واقعی به نظر می‌رسید.

ولی،

هر چه بیشتر به آن نزدیک شدم،

هر چه بیشتر با آن رو در رو شدم،

بیشتر فهمیدم؛

که هیچ است.

و هیچ است،

هیچ.

پایانِ ما

گفتی تا الان دوبار این کار را کرده‌ام.

جالب بود...

معلوم است تو بیشتر از من حواس جمعِ دوستیمان بودی.

ولی من حساب نکرده بودم چند بار تو همچین کاری کردی.

شاید از روی سهل‌انگاری بود شاید از فراموشی.

به هر حال،

دوباره اتفاق افتاد.


داشتم فکر می‌کردم حالا باید قلبم شکسته باشد.

باید از این که از دستت دهم بترسم.

باید از آخرین حرف‌هایت ناراحت باشم.

گفته بودی حوصله‌ی قهر و آشتی‌های بچگانه را نداری.

کاش می‌دانستی من حتی نمی‌توانم قهر و آشتی را حس کنم.

تو از قهر من ناراحت شدی ولی از احساس من نپرسیدی.

نپرسیدی سوالی که از من پرسیدی هر چند شوخی بود با من چه کرد!

کاش سوالت این بود که اصلا مگر ما با هم دوستیم؟

چرا سوالت این نبود؟

چرا؟!

چرا دوست بودن مرا زیر سوال بردی؟

من ادعا نمی‌کنم بهترین دوستت بودم.

من آدم خوبه‌ی داستان نیستم.

آدم خوبه‌ی دنیا نیستم.

اما...

کاش از احساس من هم می‌پرسیدی.

نه اینکه فقط بگویی قهر نکن.

کاش می‌گفتی به خاطر فلان دلیل دیگر این دوستی را نمی‌خواهی.

کاش...

کاش فقط چیز دیگری می‌گفتی.


می‌دانم تو دوست خوبی هستی.

می‌دانم تو انسان خوبی هستی.

می‌دانم منظور بدی نداشتی.

اما...

سوالت باعث شد به خودم شک کنم.

به خودم.

که آیا واقعا من دوست تو نیستم؟

واقعا دوست تو نیستم؟

پس چه هستم؟

پس چه چیزِ این ارتباط هستم؟


نمی‌توانم برای احساسی آن لحظه داشتم واژه‌ای پیدا کنم.

حتی یک واژه که بتواند به جای من بگوید چه احساس کردم.

و بعد...

انتظار داشتی ناراحت نباشم.

 چرا تو حق داشتی آن حرف را بزنی،

ولی من حق نداشتم ناراحت شوم؟


باشد! قبول.

دیگر دوست نیستیم.

ولی می‌دانی؟

من دلتنگی را هم حس نمی‌کنم.

آنقدر با تنهایی سر کرده‌ام که آخر سر دوستم شده است.

شاید این تنهایی‌ها و از دست دادن‌ها قلبم را به صخره‌ی سنگی تبدیل کرده‌است.

ولی...

اشکالی ندارد.

من حالم خوب است،

با قلبی که صخره‌ی سنگی شده.

با تنهایی که دوستم شده.


دیگر لازم نیست وقت و احساست را با من قسمت کنی.

من هم دیگر نباید انتظارت را بکشم که بیایی و به حرف‌هایم گوش دهی.

تو همچنین مرا از این انتظارِ آزار دهنده خلاص کردی.

تو همین قدر خوب هستی.

ممنونم.

ولی تو حالت خوب نیست.

این را می‌دانم.

تو را می‌شناسم.

متاسفم.


ولی این شاید پایان باشد.

می‌بینی هنوز باورم نشده که این پایانِ ماست.

پایانِ تو، و من.

رویای شیرین

در پایان روز باید توشه‌اش را به نگهبان تحویل ‌می‌داد.

اما توشه‌ای نداشت. کوله‌بارش خالی بود.

نگهبان منتظر بود.

به مرد نگاه کرد.

مرد هم به او.

اما دستان مرد خالی بود.

آن روز کار نکرده بود.

نگهبان دیگری او را نزد سرنگهبان برد.

سر نگهبان پرسید:

چرا امروز توشه‌ی خود را تحویل ندادی؟

مرد گفت: امروز چیزی نداشتم.

سر نگهبان پرسید:

چرا؟

مرد گفت: چون امروز هیچ کاری نکرده‌ام.

سرنگهبان پرسید:

عذرت چه بود؟

مرد گفت: عذری ندارم. و سرش را پایین انداخت.

سرنگهبان می‌خواست به مرد کمک کند.

دوباره پرسید:

دلیلت چه بود؟ بی دلیل که کار را متوقف نکردی.

مرد گفت: روز که شروع شد راه افتادم تا سر کار بروم.

در مسیر دانه‌ای دیدم و آن را برداشتم.

با خود فکر کردم چه خوب می‌شود این دانه را بکارم.

دانه جوانه می‌زند، بزرگ می‌شود، درخت می‌شود، میوه می‌دهد. از میوه دوباره دانه بدست می‌آورم و آن را می‌کارم و در آینده صاحب تعداد زیادی درخت خواهم شد. در آخر باغ خود را خواهم داشت.

مرد مکث کرد.

نگهبان مصمم برای شنیدن ادامه‌ی ماجرا به مرد نگاه کرد.

مرد متوجه شد که او منتظر است پس ادامه داد:

به خودم که آمدم دیدم روز به پایان رسیده و زمان کار کردن تمام شده و بعد صدای زنگ پایان روز را شنیدم.

دیگر وقتی نبود.

سر نگهبان پرسید: حالا چه حسی داری؟

مرد خندید و گفت: حس خیلی خوبی دارم. رویای شیرینی بود.

سرنگهبان دانه را از مرد گرفت و نگاه کرد.

و بعد به مرد نگاه کرد. مرد همچنان خوشحال بود.

سرنگهبان به مرد گفت: می‌دانی این چیست؟

مرد گفت: دانه‌‌ایست.

سرنگهبان گفت: بله دانه است. ولی آنقدر هول بودی که متوجه نشدی جانوران مغزش را خورده و فقط پوسته‌اش را به جا گذاشته‌اند. برای هیچ وقتت را تلف کردی.

مرد جا خورد و دانه را از سرنگهبان گرفت و نگاه کرد. درست بود. این دانه هرگز جوانه نمی‌زد. هرگز رشد نمی‌کرد. هرگز درخت نمی‌شد. هرگز میوه نمی‌داد. هرگز به باغ او تبدیل نمی‌شد.

آرزو‌های مرد هیچ شده بود.

سر جایش بهت زده و بدون کوچکترین حرکتی ایستاد. دانه را در دستش نگه داشته بود و به آن نگاه می‌کرد.

سرنگهبان برگه‌ی خدمت مرد را امضا کرد و به او داد.

مرد برگه را گرفت و نگاه کرد.

این تنها روزی بود که به او داده بودند.

روزی که از آن استفاده نکرده بود.

روزی که تمام شده بود.

روزی که دیگر نداشت.

اما


رویای شیرینی بود.

تو

گاهی فقط برای یکی از ما تلخ بود.

گاهی برای هر دوی ما

یادت می‌آید؟

زمانی را که به ما مهارت‌های زندگی را می‌آموختند؟

بیش از دیگران در مدرسه می‌ماندیم.

 و نقش‌های مختلف را بازی می‌کردیم.

یادت می‌آید؟

یک فیلم مشترک را تماشا می‌کردیم.

و نام شخصیت‌هایش را روی خودمان می‌گذاشتیم؟

یادت می‌آید؟

قهر‌ها و آشتی‌هایمان را؟

یادت می‌آید؟

تو به من مهارت‌های رزمی آموختی.

چقدر به تو افتخار می‌کردم!

تو تجسم آرزوی من بودی.

یادت می‌آید یک‌بار به من گفتی؛

زیاد درس می‌خوانی تا دردی را فراموش کنی؟

متاسفم که این درد را به دوش کشیدی

و من نتوانستم آن را از بین ببرم.

یادت می‌آید؟

زمانی که بین ما فاصله افتاد؟

دیگر از هم خبر نداشتیم.

و پس از چند سال

دوباره ما را به هم رساند.

زمانی که فکرش را هم نمی‌کردیم.

معجزه بود.

دوباره ما را بهم رساند.

خوشحالم.

سپاسگزارم.

نباید

نباید به جای درس گرفتن از اشتباهاتم در حس قربانی بودن غرق می شدم.

نباید به جای رها کردن و کم کردن ضرر ادامه می‌دادم و بیشتر ضرر می‌کردم.

نباید زمان استقامت، تلاش را رها می‌کردم.

نباید برای رضای دیگران، آنقدر خودم را تغییر می‌دادم که دیگر چیزی از من باقی نماند.

نباید همه‌ی افراد را به یک چشم می‌دیدم.

نباید برای آنچه خارج از اختیارم است، خودخوری می‌کردم.

نباید برای چیزی که ارزشش را نداشت وقت و انرژی صرف می‌کردم.

نباید به وقت سکوت صحبت و به وقت صحبت سکوت می‌کردم.

نباید برای هر چیز کوچکی از احساساتم خرج می کردم.

نباید به آنان که نباید اهمیت می‌دادم.

نباید به بی‌ارادگی عادت می‌کردم.

 

نباید این نباید ها را فراموش کنم و دوباره اشتباهات قدیمی را تکرار کنم.

دانه‌های برکت

دانه‌های برکت را به روی بامِ خانه پاشیدم

برکتی که هم برای من بود

هم برای آنان که طالبش بودند

هم برای آنکه در فکرش بودم

و برای سلامتی‌اش دعا کردم


قلبم خوشحال بود

و قلب آنان که از این برکت برداشتند

و قلب آنکه در فکرش بودم

و برای سلامتی‌اش دعا کردم


برکت به خانه‌ام برگشت

آنان که از این برداشتند برایم دعا کردند

و آنکه در فکرش بودم دعایم کرد

تاریکی

تاریکی درونم جوانه زد.

رشد کرد.

رشد کرد.

و رشد کرد.

 ریشه‌هایش به ریشه‌های امید پیچید.

و آن را خشکاند.

حالا دیگر به دیدن دوباره‌ی نور

امید نداشتم.

و امید،

پیش از آن، تنها داشته‌ام بود.


آری!

می‌دانم تاریکی پایان می‌پذیرد.

همانطور هم، روشنایی

پایان تاریکی زیباست.

پایان روشنایی اما

فقط زشت و ترسناک نبود.

خفقان‌آور هم بود.

دردناک هم بود.

دردی که گویی برایش درمانی نبود.

زهری که گویی برایش پادزهری نبود.

ترسی که گویی رهایی از آن ممکن نبود.


تاریک بود اما دیدم؛

دستی به درون تاریکی نفوذ کرد.

دانه‌ای از نور را در قلب تاریکی کاشت.

شاید با اشک‌هایم سیرابش کرد.

دانه رشد کرد.

رشد کرد.

و رشد کرد.

ریشه‌هایش به ریشه‌های تاریکی پیچید.

و آن را خشکاند.


امید بود که دوباره کاشته شده بود.

امید روشنایی را به من برگرداند.

علی

 علی (ع) را خلق کرد پیش از آنکه جهان و جهانیان را خلق کند.

و قدم مبارک او را از خانه‌ی خودش به این جهان گشود.

و در غدیر او را به جانشینی خاتم الانبیائش(ص) برگزید.


و مهدی خاتم الائمه (عج) را فرزند او قرار داد.

و اینگونه برکت و رحمتش را بر او کامل کرد.

تا محقق شود عهد بین الله و خلقتش

که همانا اقرار به یگانگی اوست.


عید غدیر مبارک.

با تو

به راه افتادیم

هدف مشخص نبود

فقط قرار در کنار هم باشیم

راه رفتیم

و حرف زدیم

و راه رفتیم

و حرف زدیم

و راه رفتیم

به قطعه‌ای از بهشت رسیدیم

کودکان بازی می‌کردند

و سر و صدای شیرین‌شان

فضا را پر کرده بود

از عطر امید

باز راه رفتیم

و حرف زدیم

و راه رفتیم

و حرف زدیم

و راه رفتیم

این بار به قطعه‌ای از زمین رسیدیم

قبلا اینجا را ندیده بودم

تجربه‌ی جالب و خنده‌آوری بود

مثل یک کودک دوست داشتم

همه‌جا را ببینم

نزدیک بود تو یک شیرین‌کاری کنی

اما چشم‌های مراقب را دیدی

و متوجه شدی اینجا جایش نیست

به راهمان ادامه دادیم

راه رفتیم

و حرف زدیم

و راه رفتیم

و حرف زدیم

و راه رفتیم

و حرف زدیم

و راه رفتیم

آری این بار مسیر کمی طولانی شد

رسیدیم به همان جای همیشگی

قطعه‌ی دیگری از بهشت

جایی که حس می‌کنیم

از آنِ خودمان است

بس که آنجا رفتیم

و خاطرات خوش خلق کردیم

این بار هم همانطور بود

خوش گذشت

نشستیم

و حرف زدیم

و حرف زدیم

خیلی جالب است

زمان در کنار تو شیرین می‌گذرد

لحظه‌ای

از هیچ حرف می‌سازیم و می‌خندیم

و لحظه‌ای بعد

از مهم‌ترین مسئله‌ای

که می‌تواند در زندگی وجود داشته باشد

حرف می‌زنیم

و به فکر فرو می‌رویم

شاید خدا ما را فقط برای هم ساخت

من خواهر ندارم

تو هم

من خواهرت شدم

تو هم

خدا این پیوند را

میان من و تو ساخت

و آن را محکم ساخت

هیچ وقت نمی‌توانم

سپاسگزارش باشم

آن‌طور که باید

درود بر اهل قلم

درود بر اهل قلم

آنان که خلق می‌کنند

از کمترین چیزها


درود بر اهل قلم

آنان که وقایع را می‌نگارند

و برای آیندگان باقی می‌گذارند

تا آنان برای زمان خود

چراغ راهی داشته باشند


درود بر اهل قلم

آنان که با قلم خود

حقایق را می‌شکافند

و می‌گسترانند

تا چراغ‌های زمانه‌ی خود را روشن کنند


درود بر اهل قلم

آنان که تاریخ را می‌نگارند

تا آنچه بر آدمی گذشته

آشکار شود

و از گذشتگان آموخته شود

و عبرت گرفته شود

و غفلت زدوده شود چرا که

غفلت از گذشته موجب نابودیست

و هیچ ملتی ستایش نشده

به خاطر غفلت خویش


درود بر اهل قلم

آنان که با قلم خود

 دانش را به بند می‌کشند

و حافظان آن می‌شوند


درود بر اهل قلم

آنان که کلام خود را می‌سنجند

و بهترینش را می‌نگارند

با درست‌ترین کلمات

آنان که عدالت را اجرا می‌کنند

در سخن و گزینش آن

و مایه‌ی هدایت هم‌نوعان خود هستند

نه موجب گمراهی و طغیانشان


درود بر اهل قلم

آنان که به جا می‌نویسند

به وقتش می‌نویسند

جا نمی‌مانند از عرصه‌ی جهاد با قلم


باشد که قلمشان استوار باشد

تا زمانی که در راهیست که باید باشد

و موجب سعادت صاحبش باشد

و موجب سعادت بشر باشد


روز قلم مبارک

به دستش آوردم و از دستش دادم ۲

سخت‌تر از آنچه که تحمل کردم

تا به دستش بیاورم این بود که

باید تحمل می‌کردم

از دست دادنش را...

مانند دردی بی‌انتها بود

ترس از دست دادنش

چون شده بود بخشی از روحم

بعد از آن

دیگر مثل سابق نشدم

حداقل تا مدت‌ها

دیگر قادر به دوست داشتن نبودم

و این هم دردناک بود

نیاز داشتم قلبم عشق بورزد

ولی نمی‌توانستم

نیاز داشتم دلخوشی داشته باشم

ولی نمی‌توانستم

نیاز داشتم دلم، حواسم و فکرم را مشغول چیزی کنم

ولی نمی‌توانستم

اشک ریختن فایده نداشت

خشم و ناراحتی و نفرت فایده نداشت

روح است چراغِ خانه نیست که

یک کلید را بزنم و روشن یا خاموشش کنم

زمان می‌برد

و سال‌ها زمان برد

سال‌ها بر روحم کار کرد

پروردگار را می‌گویم

و نهایتا او بود که نجاتم داد

بعد از آنکه مدام شکست خوردم

در میدانِ جنگِ درونم

دلخوشی جدیدی برایم قرار داد

حالا می‌نویسم

و خلق می‌کنم

دنیاهای خودم را


سپاس پروردگارم را

که نجاتم داد

و رهایم ساخت

به دستش آوردم و از دستش دادم ۱

یادم می‌آید زمانی را

که هیچ نمی‌دانستم

حتی نمی‌دانم کی شروع کردم

به دوست داشتنش

چون در ابتدا آنی نبود که می‌خواستم

آنقدر با آن گلاویز شدم تا قانع شدم

به دوست داشتنش

بقیه بهتر از من بودند

اقبالشان بیشتر از من بود

از من با تجربه‌تر بودند

حمایتگر داشتند

اما من هیچ

از دنیای غیر عادی خودم

وارد دنیای آن‌ها شده بودم

غریبه بودم

اما از زمانی که شروع کردم

به دوست داشتنش

هر آنچه توانستم آموختم

بهترین راهم برای یادگیری نگاه کردن بود

پس نگاه کردم

و نگاه کردم

 و نگاه کردم

و بعد شروع کردم به ساختن

و ساختم

خرابکاری کردم ولی

باز ساختم

باز خرابکاری کردم ولی

باز هم ساختم

آسیب دیدم ولی

باز ساختم

ناامید شدم ولی

باز ساختم

کنایه شنیدم ولی

باز ساختم

برایم روز و شب معنا نداشت

هر وقت می‌شد

داشتم ایده‌های جدیدی می‌یافتم

و می‌ساختم

آنقدر در درونم ریشه کرد

که حتی در خواب می‌دیدمش

و حتی در خواب به آن فکر می‌کردم

و بیدار می‌شدم برای ثبتش اقدام می‌کردم

متکی به استاد نماندم

از هر جا شد چیزهای بیشتری یاد گرفتم

گاهی استادم می‌گفت:

چرا اینطور عمل می‌کنی؟

جوابی نداشتم!

چون نمی‌دانستم

چرا آنطور عمل می‌کنم.

گاهی هم می‌دانستم اما

به زبانم جاری نمی‌شد

نهایتا آن را به دست آوردم

شاید نه مثل دیگران

ولی بدستش آوردم


... چقدر به دیگران کار دارم

بد است