علی

 علی (ع) را خلق کرد پیش از آنکه جهان و جهانیان را خلق کند.

و قدم مبارک او را از خانه‌ی خودش به این جهان گشود.

و در غدیر او را به جانشینی خاتم الانبیائش(ص) برگزید.


و مهدی خاتم الائمه (عج) را فرزند او قرار داد.

و اینگونه برکت و رحمتش را بر او کامل کرد.

تا محقق شود عهد بین الله و خلقتش

که همانا اقرار به یگانگی اوست.


عید غدیر مبارک.

با تو

به راه افتادیم

هدف مشخص نبود

فقط قرار در کنار هم باشیم

راه رفتیم

و حرف زدیم

و راه رفتیم

و حرف زدیم

و راه رفتیم

به قطعه‌ای از بهشت رسیدیم

کودکان بازی می‌کردند

و سر و صدای شیرین‌شان

فضا را پر کرده بود

از عطر امید

باز راه رفتیم

و حرف زدیم

و راه رفتیم

و حرف زدیم

و راه رفتیم

این بار به قطعه‌ای از زمین رسیدیم

قبلا اینجا را ندیده بودم

تجربه‌ی جالب و خنده‌آوری بود

مثل یک کودک دوست داشتم

همه‌جا را ببینم

نزدیک بود تو یک شیرین‌کاری کنی

اما چشم‌های مراقب را دیدی

و متوجه شدی اینجا جایش نیست

به راهمان ادامه دادیم

راه رفتیم

و حرف زدیم

و راه رفتیم

و حرف زدیم

و راه رفتیم

و حرف زدیم

و راه رفتیم

آری این بار مسیر کمی طولانی شد

رسیدیم به همان جای همیشگی

قطعه‌ی دیگری از بهشت

جایی که حس می‌کنیم

از آنِ خودمان است

بس که آنجا رفتیم

و خاطرات خوش خلق کردیم

این بار هم همانطور بود

خوش گذشت

نشستیم

و حرف زدیم

و حرف زدیم

خیلی جالب است

زمان در کنار تو شیرین می‌گذرد

لحظه‌ای

از هیچ حرف می‌سازیم و می‌خندیم

و لحظه‌ای بعد

از مهم‌ترین مسئله‌ای

که می‌تواند در زندگی وجود داشته باشد

حرف می‌زنیم

و به فکر فرو می‌رویم

شاید خدا ما را فقط برای هم ساخت

من خواهر ندارم

تو هم

من خواهرت شدم

تو هم

خدا این پیوند را

میان من و تو ساخت

و آن را محکم ساخت

هیچ وقت نمی‌توانم

سپاسگزارش باشم

آن‌طور که باید

درود بر اهل قلم

درود بر اهل قلم

آنان که خلق می‌کنند

از کمترین چیزها


درود بر اهل قلم

آنان که وقایع را می‌نگارند

و برای آیندگان باقی می‌گذارند

تا آنان برای زمان خود

چراغ راهی داشته باشند


درود بر اهل قلم

آنان که با قلم خود

حقایق را می‌شکافند

و می‌گسترانند

تا چراغ‌های زمانه‌ی خود را روشن کنند


درود بر اهل قلم

آنان که تاریخ را می‌نگارند

تا آنچه بر آدمی گذشته

آشکار شود

و از گذشتگان آموخته شود

و عبرت گرفته شود

و غفلت زدوده شود چرا که

غفلت از گذشته موجب نابودیست

و هیچ ملتی ستایش نشده

به خاطر غفلت خویش


درود بر اهل قلم

آنان که با قلم خود

 دانش را به بند می‌کشند

و حافظان آن می‌شوند


درود بر اهل قلم

آنان که کلام خود را می‌سنجند

و بهترینش را می‌نگارند

با درست‌ترین کلمات

آنان که عدالت را اجرا می‌کنند

در سخن و گزینش آن

و مایه‌ی هدایت هم‌نوعان خود هستند

نه موجب گمراهی و طغیانشان


درود بر اهل قلم

آنان که به جا می‌نویسند

به وقتش می‌نویسند

جا نمی‌مانند از عرصه‌ی جهاد با قلم


باشد که قلمشان استوار باشد

تا زمانی که در راهیست که باید باشد

و موجب سعادت صاحبش باشد

و موجب سعادت بشر باشد


روز قلم مبارک

به دستش آوردم و از دستش دادم ۲

سخت‌تر از آنچه که تحمل کردم

تا به دستش بیاورم این بود که

باید تحمل می‌کردم

از دست دادنش را...

مانند دردی بی‌انتها بود

ترس از دست دادنش

چون شده بود بخشی از روحم

بعد از آن

دیگر مثل سابق نشدم

حداقل تا مدت‌ها

دیگر قادر به دوست داشتن نبودم

و این هم دردناک بود

نیاز داشتم قلبم عشق بورزد

ولی نمی‌توانستم

نیاز داشتم دلخوشی داشته باشم

ولی نمی‌توانستم

نیاز داشتم دلم، حواسم و فکرم را مشغول چیزی کنم

ولی نمی‌توانستم

اشک ریختن فایده نداشت

خشم و ناراحتی و نفرت فایده نداشت

روح است چراغِ خانه نیست که

یک کلید را بزنم و روشن یا خاموشش کنم

زمان می‌برد

و سال‌ها زمان برد

سال‌ها بر روحم کار کرد

پروردگار را می‌گویم

و نهایتا او بود که نجاتم داد

بعد از آنکه مدام شکست خوردم

در میدانِ جنگِ درونم

دلخوشی جدیدی برایم قرار داد

حالا می‌نویسم

و خلق می‌کنم

دنیاهای خودم را


سپاس پروردگارم را

که نجاتم داد

و رهایم ساخت

به دستش آوردم و از دستش دادم ۱

یادم می‌آید زمانی را

که هیچ نمی‌دانستم

حتی نمی‌دانم کی شروع کردم

به دوست داشتنش

چون در ابتدا آنی نبود که می‌خواستم

آنقدر با آن گلاویز شدم تا قانع شدم

به دوست داشتنش

بقیه بهتر از من بودند

اقبالشان بیشتر از من بود

از من با تجربه‌تر بودند

حمایتگر داشتند

اما من هیچ

از دنیای غیر عادی خودم

وارد دنیای آن‌ها شده بودم

غریبه بودم

اما از زمانی که شروع کردم

به دوست داشتنش

هر آنچه توانستم آموختم

بهترین راهم برای یادگیری نگاه کردن بود

پس نگاه کردم

و نگاه کردم

 و نگاه کردم

و بعد شروع کردم به ساختن

و ساختم

خرابکاری کردم ولی

باز ساختم

باز خرابکاری کردم ولی

باز هم ساختم

آسیب دیدم ولی

باز ساختم

ناامید شدم ولی

باز ساختم

کنایه شنیدم ولی

باز ساختم

برایم روز و شب معنا نداشت

هر وقت می‌شد

داشتم ایده‌های جدیدی می‌یافتم

و می‌ساختم

آنقدر در درونم ریشه کرد

که حتی در خواب می‌دیدمش

و حتی در خواب به آن فکر می‌کردم

و بیدار می‌شدم برای ثبتش اقدام می‌کردم

متکی به استاد نماندم

از هر جا شد چیزهای بیشتری یاد گرفتم

گاهی استادم می‌گفت:

چرا اینطور عمل می‌کنی؟

جوابی نداشتم!

چون نمی‌دانستم

چرا آنطور عمل می‌کنم.

گاهی هم می‌دانستم اما

به زبانم جاری نمی‌شد

نهایتا آن را به دست آوردم

شاید نه مثل دیگران

ولی بدستش آوردم


... چقدر به دیگران کار دارم

بد است

رهایش کن...

صدایی شنیدم

قلبم قوی‌تر تپید

نمی‌دانستم صدای چیست

آیا باید نگرانش می‌بودم؟

نمی‌دانم

آیا خطرناک بود یا...

عقلم شروع کرد به صحبت با قلبم

- نگرانی!

- می‌ترسم.

- از چه می‌ترسی؟!

- نمی‌دانم.

- وقتی نمی‌دانی چرا می‌ترسی؟

- نمی‌دانم.

- چرا صبر نمی‌کنی تا معلوم شود چیست

بعد تصمیم بگیری بترسی یا آرام باشی؟

- نمی‌توانم!

- چرا؟ می‌ترسی چیزی از دست بدهی؟

- شاید همین باشد.

- چه چیزی مال توست؟

- تقریبا هیچ چیزی.

- پس رها کن.

- چه چیز را رها کنم؟

- توهم را، توهم مالکیت را، توهم از دست دادن را

همه چیز به صاحب خود برمی‌گردد

و تو آن صاحب نیستی

پس خودت را از این توهم رها کن.

- خودم را از این توهم رها خواهم کرد.

آری...

گفت: نه!

همیشه اصرار داشتند یاد بگیرم

بگویم نه!

به سیگار

به یک قرار برنامه‌ریزی نشده

به دوست ناباب

به هرچیزی که برایم خطر دارد

آنقدر تلاش کردم تا یاد گرفتم

بگویم نه!

شاید گاهی نه برای حفاظت از خودم

گاهی برای رسیدن به چیزی

که ارزش بیشتری داشت

باید می‌گفتم نه!

به چیزهایی که ارزش کمتری داشت.

اما بالاخره یاد گرفتم

بگویم نه!

اما این پایان راه نبود.

همزمان با من دیگرانی هم بودند

که یاد گرفته بودند

بگویند نه!

و این را به من نگفته بودند

پس رسید زمانی که

این من بودم که از دیگری شنیدم که

گفت نه!

حس کردم دنیا بر سرم فرو ریخت

حس کردم نابود شدم

چرا فکرش را نکرده بودم؟

اینکه ممکن است کسانی باشند

که به آنها هم گفته شده

بگویند نه!

شاید این مهم‌تر از اولی بود

چرا این را به من نگفته بودند؟

خدایا چرا خودم فکرش را نکردم؟

این حس مرا می‌کشد

مثل موریانه از درون مرا می‌خورد

نمی‌دانستم چنین احساسی هم وجود دارد

قرار بود نه گفتن پیروزی‌ام باشد

نه نابودی‌ام.

از زبان خالق

تو را آفریدم

زیبا، قدرتمند، باشکوه

زمینِ بارور را خانه‌ات قرار دادم

ابرها را واداشتم تا برایت ببارند

ستاره‌ها را گماشتم تا در شب‌های تاریک

ترسیده یا اندوهناک نباشی

خورشید را قرار دادم تا گرمت کند

و ماه را قرار دادم تا برایت چراغ شب باشد

و نشانگری برای زمانی که روی زمین می‌گذرانی

نباتات و جانوران را قرار دادم تا از آن‌ها خوراک سازی

و قوت یابی برای وفای به عهدت

چیزی که فراموش کردی

برایت راه‌هایی قرار دادم تا به من برسی

مسرور و سربلند

خوب و بدت را به تو الهام کردم

 و وجدانی بیدار در تو قرار دادم

و برایت راهنمایانی پروردم

که هر زمان منحرف شدی به مسیر برگردی

با اینهمه

تو به من پشت کردی

هر وقت تو را خواندم نشنیده گرفتی

از سرمایه‌هایی که در تو قرار دادم

علیه خودت استفاده کردی

به جای کسب سود به خودت ضرر زدی


عزیز من!

گفتم تا دیر نشده رویت را به سمت من برگردان

ولی نکردی

گفتم حرمت‌هایم را نگهدار باش

نبودی

گفتم عزیزانم را، برگزیدگانم را دوست بدار

تا بیش از پیش دوستدارت باشم و نجاتت دهم

ولی قلبت را از غیر آنان پر کردی

 گفتم در راه من صبر کن

نکردی

گفتم به خوبی‌ها امر کن

نکردی

گفتم از بدی ها نهی کن

نکردی

گفتم سهمی از مال نیازمندان را در مال تو قرار دادم

اما همه‌ی آنچه روزی‌ات کردم تنهایی مصرف کردی


همه چیز را متعادل آفریدم ولی تو

تعادل را برهم زدی


مجازاتت کردم

برنگشتی

پس مهلتت دادم

و رهایت کردم همانطور که خودت خواستی

پس آنگونه خواستی زندگی کردی

و اعمالت تو را به آتش جهنم کشاند


قرار بود رحمتم شامل حالت شود

و از عذاب نجاتت دهد

ولی از من قطع امید کردی


حالا چه کسی تو را از آتش نجات خواهد داد؟

حالا به چه کسی امید خواهی بست؟

حالا چه کسی مرهم دردهایت خواهد شد؟

آن کس که خیر تو را خواست

و به سوی آن راهنمایی‌ات کرد؟

یا آن کس که نابودی‌ات را خواست

و به سوی آن راهنمایی‌ات کرد؟


با خودت چه کردی عزیزِ من؟

چرا با خودت بد کردی؟

قربانی

اندک زمانی مانده به روز قربانی عظیم

قربانی عظیم چند روزیست راهی قربانگاه خود شده

اما گرامی می‌داریم روزی را که

تو را فراخواندند

و امر فرمودند

فرزندت را به پیشگاه او قربانی کنی

راهی شدی

شیطان نیز راهی شد

تا به سوگندش وفا کند

سوگندی که از آغازِ تاریخِ انسان بسته است

زمانی که از نفسِ خود شکست خورد

و الله را خطاب کرد و گفت

ﺑﻪ ﻋﺰﺗﺖ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﻣﻰکنم

پس در آن راه به تو رسید

و خواست تو را از انجام فرمانِ پروردگارت بازدارد

و تو او را از خود راندی

و باز آمد

باز او را راندی

 و باز آمد

و باز او را راندی

تا اینکه از تو ناامید شد

پس به لطفِ الله به مقصد رسیدی

فرمان را به آنکه باید، رساندی

پس از آنکه

او را پس از دوری چندین ساله یافتی

برای اولین بار در آغوشش گرفتی

برای اولین بار پیشانی‌اش را بوسیدی

و دیدی از شوق دیدار پدر

نورِ ستارگانِ کهن از چشمانش می‌بارد

او تسلیمِ فرمان حق شد

همچون پدر بت شکنش

 تو او را به قربانگاه بردی

تو تسلیم امر پروردگار بودی

پسرت هم بود پس

به امر پروردگار چاقو از بریدن قهر کرد

 و الله قربانی ات را پذیرفت

بی آنکه خونی که امر کرده بود، ریخته شود

و مخلوق پاکی را برگزید و برایت فرستاد

تا قربانی کنی

و فرزندت را به تو بازگرداند

تا روزی او را برگزیند

تا به تو ملحق شود

در ساخت خانه‌اش بر روی زمین

در آنجا که زمین را از آن نقطه گستراند


درود بر تو

و بر قلب شجاعت

ای ابراهیم

ای برگزیده و دوست خدا

ای بت شکن که بت نفس را شکستی

پیش از آنکه بت‌های سنگی را بشکنی

شیرینی صلح

خسته و کوفته از کسب روزی

و کمک به خلقی برگشتم

به هنگام خستگی جا می‌زنم

اما این‌بار نه

این بار ایستادم و به ندای قلبم گوش دادم

که می‌خواست مقاومت کنم

آن را عملی کردم

و حالا از خودم راضی ام

شبیه به شیرینی پیروزی در جنگ است

جنگی که درون قلبم بود

 و دنیای درونم را آشفته کرده بود

حالا در صلح بود

از شیرینی آرامش و صلح چشیدم

باز هم می‌خواهم

فردا نیز جنگی خواهد بود

در میدان نبردِ دیوانه‌‌ی درون قلبم

فردا نیز مرا پیروز بگردان

ای خالق و صاحب من...

وقتی چشم گشودم خورشید در میانه‌ی آسمان بود

دیر کرده بودم

فرصت‌هایی را از دست داده بودم

اما روز همچنان باقی بود

صبحانه‌ی دلنشینی صرف کردم

به یارِ بی زبان سلامی گفتم

 و با او هم سخن شدم

با تمامِ بی زبانی‌اش خوب سخن می گفت

سخنانی از واقعیتِ زندگی

بعد نگاهی به گذشته انداختم

به آنچه بر ما گذشته بود

و ما را آن کرده بود که حالا هستیم

حالا بیشتر می‌فهمم

و بیشتر لذت می‌برم

از خواب، از خوراک، از تنفسِ صبحگاهیِ جهان

کم‌کم خورشید را بدرقه کردم 

وبه استقبال شب رفتم

زیبا بود و آرامش‌بخش

فرصتی برای نگاهی دوباره به خودم و زندگی‌ام

به یاد آوردم که

روز را بد شروع کرده بودم

اما توانسته بودم از آنچه که از آن باقی مانده بود

 خوب بهره ببرم


شاید زندگی یعنی همین...

شاید زندگی یعنی

از فرصت باقی مانده به خوبی بهره بردن.

فرصتِ دوباره

باید به نزد تو می‌آمدم

دیگر داشت زمانش فرا می‌رسید

اما مشغول بودم

مشغول دستیابی به هدف

هدفی که تقریبا بدون زحمت خاصی دارم به آن می‌رسم

تیر‌هایم به چپ و راست و بالا و پایین هدف می‌خوردند

اما پیروزی نزدیک بود

تا اینکه در میانه‌ی راه صدمه دیدم

زخمی بودم و درد داشتم

حالا چطور باید به نزد تو می‌آمدم؟

خواستم نیایم و بعد جبران کنم

اما دیگر کافیست

کافیست تمام کوتاهی‌ها

کافیست تمام ضعف‌هایی که از خود نشان دادم

تو لایق این بودی که بهترینِ مرا ببینی

اما ضعیف ترینِ خود را نشانت دادم

دیگر کافیست

همین بود

فقط همین را نیاز داشتم به خود بگویم

و بعد نزدت آمدم

دیر شده بود

آن فرصت را از دست داده بودم

اما دوباره فرصت دادی

از سر لطف و مهربانی‌ات

از آن استفاده کردم

و بعد شکرت را به جای آور

اما نه فرصت دوباره را درست استفاده کردم

و نه آن طور که باید و شاید شکرگزارت بودم


می‌خواهم بگویم زخمِ همراهم نگذاشت

دردِ همراهم مانع شد...

اما نمی‌دانم آیا واقعا این چیزیست که اتفاق افتاد؟!

یا فقط بهانه‌ایست برای تبرئه کردن خودم

که باز دست از جنگیدن بردارم و بگویم

تمامِ من فقط همینقدر بود

بیش از این نتوانستم

...