به زمزمه‌ی باد گوش خواهم داد...

تابستان که می‌شد

بعد از ظهر‌ها را دوست داشتم

،زمانی که به فضای باز می‌رفتم

بر زمین سخت تکیه می‌کردم

و به تماشای آسمان می‌نشستم

ابرها را تماشا می‌کردم که در حرکت بودند

صدای آدمیزاد نمی‌آمد

یا صدای مرکب‌هایشان

صدا، صدای سکوت بود

خورشید دیگر آن توانِ وسط ظهرش را نداشت

به ساعت‌های پایانی عمرِ آن روزش نزدیک می‌شد

اما همچنان باشکوه بود

حالا گرمایش ملایم بود

زندگی می‌بخشید اما نمی سوزاند

آسمان از نور پرشور حالای خورشید

روشن بود

پرنده‌هایی که نمی‌دانم اسمشان چیست

سوت کشان در آسمان پرواز می کردند

از این سو می‌رفتند و از سوی دیگر می‌آمدند

و این را تکرار می‌کردند، دوباره و دوباره و دوباره

دسته‌ای کبوتر، از پشت بام خانه‌ی همسایه‌ای

پرواز می‌کردند و دایره‌وار بالای خانه‌ها می‌چرخیدند

این پرندگان گویا آسمان را مال خود ‌کرده بودند.

از تماشای آسمان سیر نشده

گوش به صدای پرواز باد می‌دادم.

از میان شاخه‌های درختانِ آفتاب خورده

راه خود را به سوی مقصدش باز می‌کرد

سر راهش زمزمه می‌کرد

به زمزمه‌ی باد گوش کردم

می‌گفت:

همیشه امید هست...


از خالقم پرسیدم

آیا تابستان بعد هم شاهد این زیبایی خواهم بود؟

آیا باز شاهد پرواز پرندگانِ بی‌خیال خواهم بود؟

آیا باز صدای سکوت را خواهم شنید؟

آیا باز به زمزمه‌ی باد گوش خواهم داد؟

که می‌گفت همیشه امید هست...!

بهترین لحظات را خواهم کاشت...

هربار برمی‌گردم و به پشت سرم نگاه می‌کنم دلم می‌ریزد. دلم می‌ریزد...ههه... نمی‌دانم واژگان مناسبی انتخاب کرده‌ام یا نه؟!


حالا دیگر نیست. دنیای پشت سرم.

می‌بینم که فرو ریخت، شاید هم خودم آن را فرو ریختم.

شاید هم نه! به هر حال هیچ وقت آنقدر قدرتمند نبودم که چنان نابودی را رقم بزنم.

دنیایی که با زحمت به آن راه یافتم و با زور و چنگ و دندان ساکن آن شدم. سعی کردم آبادش کنم.

در رویاهایم بسیار با شکوه بود... آینده ام را در آن دنیا می‌گویم.

اما حالا دیگر آن دنیا نیست.

آدم‌هایش حالا در دنیای دیگری زندگی می‌کنند.

خوشحالند؟ نمی‌دانم! شاید بله شاید هم نه.

دنیای جدیدشان را از قبلی بیشتر دوست دارند؟

نمی‌دانم!

ولی تماشاگر سرنوشتشان شدم. 

شاید نباید ولی به ایشان غبطه خوردم. حتی به دنیای جدیدشان با اینکه نمی‌دانم چه شکلی دارد.

این بار من دیگر آنجا نبودم.

در دنیای جدید.

حالا که فکرش را می‌کنم این دنیای جدید خانه‌ی من نیست همانطور که آن قبلی نبود.

دارم یاد می‌گیرم دنیای خودم را بسازم،

یک دنیای باشکوه... تا لایق سکونت در آن باشم.

اما قلبم یا شاید فقط تکه‌ای از آن در آن دنیای قدیم جا ماند. دنیایی که دیگر نیست.

دلم برای آن تکه تنگ شده. هر وقت فکرش را می‌کنم دلم برایش تنگ می‌شود.

با وجود سکونت دردناکم در آنجا، دوستش داشتم.

و حالا نبودش هم دردناک است.


و درمانی برای این درد نیست.


اما همچنان آینده پیش رویم است

بهترین لحظات را خواهم کاشت

تا بهترین آینده را برداشت کنم...