یادداشتی برای آینده

سعی می‌کنم خوش‌بین باشم

چون پروردگارم سوءظن را دوست نمی‌دارد

من او را دوست می‌دارم

و رضایتش را هم دوست می‌دارم

لبخند رضایتش برایم از بهشت دلنشین‌تر است

و قلبم در آرامش‌تر است زمانی که دیگران را خوب می‌پندارم

اما

این را می نویسم برای آینده‌ای نه چندان دور

جنگی بین من خواهد بود و سایر انسان‌هایی که او آفرید

می‌نویسم تا اگر این را دیدند بدانند ایشان را به درستی شناخته بودم

و اگر نخواندند

خودم بدانم که ایشان را به درستی شناخته بودم

و پشیمان نشوم از اینکه بین خودم و ایشان از فولاد دمشق دیواری کشیدم

پشیمان نشوم خودم را از ایشان ببرم

حسرت نخورم برای یک بار رحمت و بخشش بیشتر


ما

از یک ریشه بودیم

خوشبختانه یا بدبختانه

اهمیتی ندارد

مرا نمی دیدند

زمانی که پیش چشمانشان بودم

زمانی که در عذاب بودم

از دست ایشان

یا دیگری

به از من بهتران مشغول بودند

مرا نمی‌دیدند

زمانی که مشتاق بودم

برای ساختن چیزی در زندگی‌ام

چه در حال

چه برای آینده

به از من بهتران مشغول بودند

اما مرا دیدند

زمانی که شروع کردم به جنگیدن برای خودم

برای زندگی‌ام

برای عشقم

برای آینده‌ام

شاید هم جنگیدنم به قدر کافی سر و صدا داشت

چون بالاخره متوجه‌ام شدند

سپرها و شمشیرها را برداشتند

راهم را بستند

تیرهایشان را به قلبم زدند

خونم را ریختند


جنگ تمام شد

حالا یک سنگر را گرفته‌بودم

وقتی زمان تقسیم غنایم و افتخارات شد

آنجا حاضر شدند

لبخند پیروزی بر لب‌های تا نیش بازشان، نشسته بود

گویی تمام مدت در کنارم جنگیده بودند

و نه در مقابلم

آری مثل یک پیروز در کنارم حاضر شدند

ولی فقط بعد از پایان هر جنگ

با صدای بلند افتخاراتم را بیان می‌کردند

کم مانده بود شعرها بسرایند

چطور همه چیز را فراموش کردند؟

چطور همه چیز را فراموش کردند؟


اما صبر کن

به یاد می‌آورم روزی را که خبر آوردند یکی از تیرهایی که به سمتم پرتاب شد

از جانب کسی بود که نباید اینکار را می‌کرد

اما با او از یک ریشه نبودم

قلب من از تیر‌های هم‌ریشه‌ها پر شده بود

برای همین جایی برای تیر این یکی نداشت

فقط به اندازه‌ی ضربه‌ای حسش کردم

نه بیشتر

نه درد داشت

نه آسیب

:)


***

هیچکس نفهمید جریان چه بود

هیچکس نفهمید چه کردند

جز همان که همیشه همراهم بود

جز همان که برایم سخت جنگید

حتی زمانی که از جنگیدن برای خودم دست برداشتم

همان که نجاتم داد

همان که خلقم کرد

و پیروزی‌ها را نصیبم کرد

و در شکست‌ها در کنارم بود

اشک‌هایم را به دست رحمتش پاک کرد

و بذر امید را در قلبم کاشت

و فانوسِ نورانیِ راهِ تاریکم شد


دشمنی‌ها را دیدم اما او را هم ببینم

در میانه‌ی میدان جنگ و قبل و بعد از آن

که هرگز رهایم نکرد

حتی زمانی که من رهایش کردم

فلسطینِ من!

در سکوتِ در غفلت آرمیدگان

آمدند

غارت کردند

کشتند

خاکت را به توبره کشیده

خانه‌ات را از دستت دزدیدند

و تو را واداشتند که با حسرت نگاهشان کنی

که در خانه‌ات آرمیده‌اند

و با تکبر از پشت پنجره‌ی خانه‌ی تو،

نگاهت می‌کنند و می‌گویند:

ما قوم برگزیده‌ایم

پس حق داریم هرکاری بکنیم.


فرزندت را از دستت ربودند

و در قفس‌هایی که لایق خودِ جنایتکارشان است

 حبس کردند،

و تو را به انتظار نگه‌داشتند

تا کی شود دوباره

او را ببینی و در آغوشش کشی.

اما نه

شاید به هنگام آزادی‌اش نه تو او را بشناسی.

نه او تو را.

شاید به هنگام آزادی‌اش تو دیگر نباشی.

چراکه رفته بودی تا برای آزادی‌اش بجنگی.

و تو را از او گرفتند.


فرزندانت را کشتند درحالیکه به تماشا می‌نشستند و می‌خندیدند و لذت می‌بردند.

آن‌ها حتی درندگان جنگل‌ها و صحراها را هم شرمنده ساختند.

چرا که طبیعت هم میان درندگان چنین خوی وحشی و درندگی ندیده.


هر چه کردند و خواستند بکنند کردند و گفتند تو ظالمی

تو

تو که از ظلم و جورشان به ستوه آمدی.

و در مقابلشان ایستادی.

تو که خونت را ریختند.

تو که خانه‌ات را غصب کردند.

تو که خاکت را غصب کردند.


و ننگ بر آنان که سکوت کردند.

ننگ بر آنان که یکی به میخ کوبیدند یکی به نعل

ننگ بر آن‌هایی که از حمایتشان کردند.

ننگ بر سیاهه‌ی لشکرشان از زن و مرد.

ننگ بر راضی به عملشان.

ننگ بر پوشاننده‌ی جنایت‌هایشان.

ننگ بر توجیه کننده‌ی جنایت‌هایشان.


و درود و سلام خدا بر تو که در مقابلشان ایستادی.

درود و سلام خدا بر حامی‌تان.

درود و سلام خدا بر فریاد زنندگان برای‌تان.

درود و سلام خدا بر آنکه به مقاومتت راضی و دل‌شاد شد.

درود و سلام خدا بر آنکه برایتان ایستاد.

درود و سلام خدا بر آن که موجب قدرتتان شد.


که به زودی جهانیان شاهد پایان این دشمن خونخوار خواهند بود.

و به زودی خانه‌ات را پس خواهی گرفت.

و به آرامش و امان خواهی رسید.

و بار دیگر در اول قبله‌گاهشان نماز اقامه خواهیم کرد.


 و قدمی بزرگ برداشته خواهد شد برای نزدیک شدن به ظهور حضرت ولی‌عصر عج.


ان شاءالله 

مهم این است ۱

مهم نیست که در سن پایین ازدواج نکردم و الان خانواده‌ی خودم را ندارم،

مهم نیست که حداقل از اواسط دبیرستان بی‌انگیزه و هدف درس خواندم،

مهم نیست که از دوره دانشجویی‌ام لذت نبردم،

مهم نیست که در ورزش بیشتر از دست دادم تا اینکه‌ به‌دست آورم،

مهم نیست که چند سال طول کشید تا دوباره به درست خواندن علاقه‌مند شدم،

مهم نیست که کلی از اوقاتم را به غصه خوردن و ماتم گذراندم،

مهم نیست که کلی از عمرم را به بطالت گذراندم،


مهم این است که هنوز نفس می‌کشم،

هنوز جوان و سالم هستم،

هنوز قوی هستم،

هنوز می‌توانم بجنگم،

مخصوصا با نفسم،

هنوز می‌توانم یک زندگی جدید برای خودم بسازم،

یک زندگی که از کوهی از طلا باارزش‌تر باشد،

یک زندگی که آن را می‌خواهم و برایش تلاش می‌کنم،

یک زندگی که دوستش دارم و حاضرم برایش رنج بکشم،

رنج خستگی و بی‌خوابی،

رنج شکست‌های احتمالیِ بعدی،

رنج گرفتن تصمیم‌های بزرگ،

رنج فداکاری‌های کوچک و بزرگ.

من هنوز زنده‌ام.

اگر پیش از به ثمر رسیدن تلاش‌هایم پروردگارم مرا به نزد خود برگرداند،

در حال تلاشی عظیم و باشکوه برای یک زندگیِ باارزش بوده،

 و اگر به ثمره‌ی تلاش‌هایم برسم، لذتی عمیق از زندگی خواهم برد.

لذتی که امیدوارم در هنگامه‌ی تجربه از شکر به درگاه پروردگار،

غافل نشوم،

و او را که همیشه در کنارم بوده به یاد بیاورم،

چرا که، او مرا از یاد نبرد؛

هنگامی که از یادش بردم.

و رهایم نکرد؛

هنگامی که رهایش کردم.

و امیدش را از این بنده‌ی خطاکار قطع نکرد؛

هنگامی که من از او قطع امید کردم.


مهم این است که فرصت دارم از بقیه عمرم بهره ببرم.

به حرفشان گوشِ جان بده!

گاهی آدم به یک نصیحت کننده نیاز دارد.

نه از آن‌هایی که خودشان را عقل کل می‌دانند

و برایت نسخه می‌پیچند.

نه از آن‌هایی که تو را عیب و ایراد مطلق می‌بینند،

نه از آن‌هایی که مشکلت را آسان و کوچک می‌دانند

بلکه آن‌هایی که عالم را می‌شناسند،

انسان را می‌شناسند،

و خدای خالق عالم و انسان را می‌شناسند.

می‌دانند خدا چرا تو را آفریده

و چه برنامه‌ای برایت دارد.

چه انتظاری از تو دارد.

چه به تو خواهد داد.

و در نهایت تو را به کجا خواهد رساند.

نصیحت کننده‌هایی که واقعا دلسوزند.

نمی‌خواهند تو را به میل خودشان شکل دهند.

میل خدا را به تو می‌گویند؛

رک و راست،

بی کم و زیاد،

بی توهین و تحقیر،

بی تشویق و انگیزه‌ی زیادی.

آن وقت حالت خوب می‌شود،

عاشق برنامه‌های خدا می شوی،

عاشق مسیری که تو را از آن به مقصد می‌رساند،

حتی عاشق سختی‌های آن مسیر می شوی‌.

آن وقت با قلب و عقل به میدان می‌آیی.

می‌فهمی، رشد می کنی و لذت می‌بری.

بال‌هایت را به اندازه‌ی گستره‌ی هستی باز می‌کنی.

و به سوی خورشید پرواز می‌کنی.

به حرفشان گوشِ جان بده.

حسین

چقدر این انسان زیباست.

ظلم به پیامبرش را ببیند و استقامت کند.

فرق شکافته‌ی علی را ببیند و استقامت کند.

پهلوی شکسته‌ی زهرای اطهر را ببیند و استقامت کند.

جگر پاره پاره‌ی برادر را ببیند و استقامت کند.

گلوی پاره‌ی علی اصغر را ببیند و استقامت کند.

بدن پاره پاره‌ی علی اکبر را ببیند و استقامت کند.

دستان بریده‌ی عباس را ببیند و استقامت کند.

تشنگی اهل حرم را ببیند و استقامت کند.

عرصه را بر او تنگ کنند؛

استقامت کند.

تنهایش کنند؛

استقامت کند.

شمشیر‌های حماقت و نفرت را به جانش بنشانند؛

استقامت کند.

روحش را آزار دهند و استقامت کند.

تا آنکه دیگر جانی برایش نماند؛

تا استقامت کند.


تو که هستی ای حسین؟

که این چنین زیبا و برازنده برای دین خدا ایستادگی کردی؟!

که اینهمه مصیبت دیدی و زبان به شکوه نگشودی؟!

که دلت به خشنودی پروردگار خشنود شد؟!


سلام خدا برتو باد!

بهترین و برترین سلام هایش

که بر کسی نفرستاده

که زمین به خود می‌بالید؛

مادامی که زیر پای تو بود.

و آسمان به خود می بالید؛

مادامی که سایبان تو بود.

و زمین شرمنده شد؛

زمانی که خون تو بر رویش ریخت.

و آسمان سرافکند؛

زمانی که سر تو را بر روی نیزه دید.


سلام اهل زمین و آسمان بر تو که برگزیده شدی؛

تا برای احیای دین قیام کنی.

و مصیبتی دیدی که پیش از تو کسی ندیده؛

و صبر و استقامت کردی،

و بهای دین شدی.

تا دین به سلامت به ما رسید.

به ما جاماندگان از کاروانت،

کاروانی که عازم ملکوت بود.


سلام بر یارانت!

که به پای تو ماندند؛

و استقامت کردند؛

و آبروی انسان شدند؛

و فدای تو، ای نازنین شدند؛

و کیست سعادتمندتر از کسی

که فدای تو شود.

فدایی تو شود.

سبک بار

فکر می‌کردم هر چقدر بیشتر رها کنم،

بیشتر اذیت می‌شوم.

فکرم اشتباه بود.

هر چه بیشتر رها کردم،

رهاتر شدم.

هر چه سبک بارتر شدم،

سبک بال‌تر شدم.


ترسم بود که وادارم می‌کرد،

بارم را سنگین و سنگین‌تر کنم.

ترسِ نداشتن،

ترسِ از دست دادن.


حالا که از زنجیرِ ترس رها شده‌ام،

می‌بینم این زنجیر،

فولادی نبود.

حتی جسم نداشت.

فقط یک سراب بود.

از دور خیلی واقعی به نظر می‌رسید.

ولی،

هر چه بیشتر به آن نزدیک شدم،

هر چه بیشتر با آن رو در رو شدم،

بیشتر فهمیدم؛

که هیچ است.

و هیچ است،

هیچ.

پایانِ ما

گفتی تا الان دوبار این کار را کرده‌ام.

جالب بود...

معلوم است تو بیشتر از من حواس جمعِ دوستیمان بودی.

ولی من حساب نکرده بودم چند بار تو همچین کاری کردی.

شاید از روی سهل‌انگاری بود شاید از فراموشی.

به هر حال،

دوباره اتفاق افتاد.


داشتم فکر می‌کردم حالا باید قلبم شکسته باشد.

باید از این که از دستت دهم بترسم.

باید از آخرین حرف‌هایت ناراحت باشم.

گفته بودی حوصله‌ی قهر و آشتی‌های بچگانه را نداری.

کاش می‌دانستی من حتی نمی‌توانم قهر و آشتی را حس کنم.

تو از قهر من ناراحت شدی ولی از احساس من نپرسیدی.

نپرسیدی سوالی که از من پرسیدی هر چند شوخی بود با من چه کرد!

کاش سوالت این بود که اصلا مگر ما با هم دوستیم؟

چرا سوالت این نبود؟

چرا؟!

چرا دوست بودن مرا زیر سوال بردی؟

من ادعا نمی‌کنم بهترین دوستت بودم.

من آدم خوبه‌ی داستان نیستم.

آدم خوبه‌ی دنیا نیستم.

اما...

کاش از احساس من هم می‌پرسیدی.

نه اینکه فقط بگویی قهر نکن.

کاش می‌گفتی به خاطر فلان دلیل دیگر این دوستی را نمی‌خواهی.

کاش...

کاش فقط چیز دیگری می‌گفتی.


می‌دانم تو دوست خوبی هستی.

می‌دانم تو انسان خوبی هستی.

می‌دانم منظور بدی نداشتی.

اما...

سوالت باعث شد به خودم شک کنم.

به خودم.

که آیا واقعا من دوست تو نیستم؟

واقعا دوست تو نیستم؟

پس چه هستم؟

پس چه چیزِ این ارتباط هستم؟


نمی‌توانم برای احساسی آن لحظه داشتم واژه‌ای پیدا کنم.

حتی یک واژه که بتواند به جای من بگوید چه احساس کردم.

و بعد...

انتظار داشتی ناراحت نباشم.

 چرا تو حق داشتی آن حرف را بزنی،

ولی من حق نداشتم ناراحت شوم؟


باشد! قبول.

دیگر دوست نیستیم.

ولی می‌دانی؟

من دلتنگی را هم حس نمی‌کنم.

آنقدر با تنهایی سر کرده‌ام که آخر سر دوستم شده است.

شاید این تنهایی‌ها و از دست دادن‌ها قلبم را به صخره‌ی سنگی تبدیل کرده‌است.

ولی...

اشکالی ندارد.

من حالم خوب است،

با قلبی که صخره‌ی سنگی شده.

با تنهایی که دوستم شده.


دیگر لازم نیست وقت و احساست را با من قسمت کنی.

من هم دیگر نباید انتظارت را بکشم که بیایی و به حرف‌هایم گوش دهی.

تو همچنین مرا از این انتظارِ آزار دهنده خلاص کردی.

تو همین قدر خوب هستی.

ممنونم.

ولی تو حالت خوب نیست.

این را می‌دانم.

تو را می‌شناسم.

متاسفم.


ولی این شاید پایان باشد.

می‌بینی هنوز باورم نشده که این پایانِ ماست.

پایانِ تو، و من.

رویای شیرین

در پایان روز باید توشه‌اش را به نگهبان تحویل ‌می‌داد.

اما توشه‌ای نداشت. کوله‌بارش خالی بود.

نگهبان منتظر بود.

به مرد نگاه کرد.

مرد هم به او.

اما دستان مرد خالی بود.

آن روز کار نکرده بود.

نگهبان دیگری او را نزد سرنگهبان برد.

سر نگهبان پرسید:

چرا امروز توشه‌ی خود را تحویل ندادی؟

مرد گفت: امروز چیزی نداشتم.

سر نگهبان پرسید:

چرا؟

مرد گفت: چون امروز هیچ کاری نکرده‌ام.

سرنگهبان پرسید:

عذرت چه بود؟

مرد گفت: عذری ندارم. و سرش را پایین انداخت.

سرنگهبان می‌خواست به مرد کمک کند.

دوباره پرسید:

دلیلت چه بود؟ بی دلیل که کار را متوقف نکردی.

مرد گفت: روز که شروع شد راه افتادم تا سر کار بروم.

در مسیر دانه‌ای دیدم و آن را برداشتم.

با خود فکر کردم چه خوب می‌شود این دانه را بکارم.

دانه جوانه می‌زند، بزرگ می‌شود، درخت می‌شود، میوه می‌دهد. از میوه دوباره دانه بدست می‌آورم و آن را می‌کارم و در آینده صاحب تعداد زیادی درخت خواهم شد. در آخر باغ خود را خواهم داشت.

مرد مکث کرد.

نگهبان مصمم برای شنیدن ادامه‌ی ماجرا به مرد نگاه کرد.

مرد متوجه شد که او منتظر است پس ادامه داد:

به خودم که آمدم دیدم روز به پایان رسیده و زمان کار کردن تمام شده و بعد صدای زنگ پایان روز را شنیدم.

دیگر وقتی نبود.

سر نگهبان پرسید: حالا چه حسی داری؟

مرد خندید و گفت: حس خیلی خوبی دارم. رویای شیرینی بود.

سرنگهبان دانه را از مرد گرفت و نگاه کرد.

و بعد به مرد نگاه کرد. مرد همچنان خوشحال بود.

سرنگهبان به مرد گفت: می‌دانی این چیست؟

مرد گفت: دانه‌‌ایست.

سرنگهبان گفت: بله دانه است. ولی آنقدر هول بودی که متوجه نشدی جانوران مغزش را خورده و فقط پوسته‌اش را به جا گذاشته‌اند. برای هیچ وقتت را تلف کردی.

مرد جا خورد و دانه را از سرنگهبان گرفت و نگاه کرد. درست بود. این دانه هرگز جوانه نمی‌زد. هرگز رشد نمی‌کرد. هرگز درخت نمی‌شد. هرگز میوه نمی‌داد. هرگز به باغ او تبدیل نمی‌شد.

آرزو‌های مرد هیچ شده بود.

سر جایش بهت زده و بدون کوچکترین حرکتی ایستاد. دانه را در دستش نگه داشته بود و به آن نگاه می‌کرد.

سرنگهبان برگه‌ی خدمت مرد را امضا کرد و به او داد.

مرد برگه را گرفت و نگاه کرد.

این تنها روزی بود که به او داده بودند.

روزی که از آن استفاده نکرده بود.

روزی که تمام شده بود.

روزی که دیگر نداشت.

اما


رویای شیرینی بود.

تو

گاهی فقط برای یکی از ما تلخ بود.

گاهی برای هر دوی ما

یادت می‌آید؟

زمانی را که به ما مهارت‌های زندگی را می‌آموختند؟

بیش از دیگران در مدرسه می‌ماندیم.

 و نقش‌های مختلف را بازی می‌کردیم.

یادت می‌آید؟

یک فیلم مشترک را تماشا می‌کردیم.

و نام شخصیت‌هایش را روی خودمان می‌گذاشتیم؟

یادت می‌آید؟

قهر‌ها و آشتی‌هایمان را؟

یادت می‌آید؟

تو به من مهارت‌های رزمی آموختی.

چقدر به تو افتخار می‌کردم!

تو تجسم آرزوی من بودی.

یادت می‌آید یک‌بار به من گفتی؛

زیاد درس می‌خوانی تا دردی را فراموش کنی؟

متاسفم که این درد را به دوش کشیدی

و من نتوانستم آن را از بین ببرم.

یادت می‌آید؟

زمانی که بین ما فاصله افتاد؟

دیگر از هم خبر نداشتیم.

و پس از چند سال

دوباره ما را به هم رساند.

زمانی که فکرش را هم نمی‌کردیم.

معجزه بود.

دوباره ما را بهم رساند.

خوشحالم.

سپاسگزارم.

نباید

نباید به جای درس گرفتن از اشتباهاتم در حس قربانی بودن غرق می شدم.

نباید به جای رها کردن و کم کردن ضرر ادامه می‌دادم و بیشتر ضرر می‌کردم.

نباید زمان استقامت، تلاش را رها می‌کردم.

نباید برای رضای دیگران، آنقدر خودم را تغییر می‌دادم که دیگر چیزی از من باقی نماند.

نباید همه‌ی افراد را به یک چشم می‌دیدم.

نباید برای آنچه خارج از اختیارم است، خودخوری می‌کردم.

نباید برای چیزی که ارزشش را نداشت وقت و انرژی صرف می‌کردم.

نباید به وقت سکوت صحبت و به وقت صحبت سکوت می‌کردم.

نباید برای هر چیز کوچکی از احساساتم خرج می کردم.

نباید به آنان که نباید اهمیت می‌دادم.

نباید به بی‌ارادگی عادت می‌کردم.

 

نباید این نباید ها را فراموش کنم و دوباره اشتباهات قدیمی را تکرار کنم.

دانه‌های برکت

دانه‌های برکت را به روی بامِ خانه پاشیدم

برکتی که هم برای من بود

هم برای آنان که طالبش بودند

هم برای آنکه در فکرش بودم

و برای سلامتی‌اش دعا کردم


قلبم خوشحال بود

و قلب آنان که از این برکت برداشتند

و قلب آنکه در فکرش بودم

و برای سلامتی‌اش دعا کردم


برکت به خانه‌ام برگشت

آنان که از این برداشتند برایم دعا کردند

و آنکه در فکرش بودم دعایم کرد

تاریکی

تاریکی درونم جوانه زد.

رشد کرد.

رشد کرد.

و رشد کرد.

 ریشه‌هایش به ریشه‌های امید پیچید.

و آن را خشکاند.

حالا دیگر به دیدن دوباره‌ی نور

امید نداشتم.

و امید،

پیش از آن، تنها داشته‌ام بود.


آری!

می‌دانم تاریکی پایان می‌پذیرد.

همانطور هم، روشنایی

پایان تاریکی زیباست.

پایان روشنایی اما

فقط زشت و ترسناک نبود.

خفقان‌آور هم بود.

دردناک هم بود.

دردی که گویی برایش درمانی نبود.

زهری که گویی برایش پادزهری نبود.

ترسی که گویی رهایی از آن ممکن نبود.


تاریک بود اما دیدم؛

دستی به درون تاریکی نفوذ کرد.

دانه‌ای از نور را در قلب تاریکی کاشت.

شاید با اشک‌هایم سیرابش کرد.

دانه رشد کرد.

رشد کرد.

و رشد کرد.

ریشه‌هایش به ریشه‌های تاریکی پیچید.

و آن را خشکاند.


امید بود که دوباره کاشته شده بود.

امید روشنایی را به من برگرداند.