فقط یک هفته

اگر به دیگران از تو بگویم شاید مرا دیوانه بدانند، شاید هم احمق. خب پس به آن‌ها چیزی نمی‌گویم. چون تو برای من ارزشمندی. حتی حالا که نباید تو را داشته باشم. حتی حالا که نباید بگذارم به دنیای من رنگ بدهی.


در آرزوی تو بودم. وقتی فهمیدم می‌توانم تو را داشته باشم هم ذوق داشتم هم افتخار. اما عمر این خوشی ‌به دنیا نبود.

فقط یک هفته دوام آورد. تو در دستانم بودی و باید رهایت می‌کردم. ولی همان یک هفته هم خوب بود. آن حس ذوق و افتخار را تجربه کردم. قلبم گرم شد. مثل ساعت ده صبح که نور خورشید مایل می‌تابد. هر آنچه می‌بینم در یک زیبایی متعادل قرار می‌گیرد.‌ نه سوزناک نه سوزان، نه تاریکی کشنده نه روشنایی کور کننده.


 تو به این خوبی و زیبایی! چطور از تو ایراد گرفتند و...

حالا دوست دارم در دست بهتر از من باشی. بتوانی وجودت را در عالم جاری کنی. به دنیای دیگری رنگ ببخشی. یک دنیا که پر از امید باشد. پر از امید و شادی و وسعت.

تو را به دست پروردگارم می‌سپارم تا تو را به بهتر از من هدیه کند. چرا که او بود که اول تو را به من داد.

بیا باهم

یکی از بدترین کارهایی که آدم می‌تواند در حق خودش انجام دهد این است که مدام منتظر دیگران بماند؛

- بیا باهم درس بخوانیم.

- بیا باهم ورزش کنیم.

- بیا باهم خرید برویم.

- بیا باهم...

حتی اگر اتفاق بیفتد، باز هم بد است.   ادامه مطلب ...

این دوست داشتن هم چیز عجیبی‌ست

این دوست داشتن هم چیز عجیبی‌ست.

دوستدار کسی می‌شوی که خلاف ارزش‌هایت است ولی دل نمی‌کنی...

دوستدار کسی می‌شوی که حتی خودش خودش را دوست ندارد ولی دل نمی‌کنی...

دوستدار کسی می‌شوی که خودش در آرزوی دوست داشته شدن است ولی دل نمی‌کنی...

خدا به دل آدم‌ها رحم کند و دوستداری‌های بیجا و بی ارزش را از دل آدم بیرون کند.

خدا به دل آدم‌ها رحم کند و نگذارد شیرینی دوستداری‌های بیجا به دل آدم بنشیند.

خدا به دل آدم‌ها رحم کند و نگذارد آدم پا سوز و دل سوز و زندگی سوز دوستداری‌های بیجا شود.

مار صفت

قرار بود دیگر از درد و رنج ننویسم اما

این درد را چطور بدون نوشتن تحمل کنم

 

ادامه مطلب ...

کم ولی با کیفیت

جایی رمان می‌خواندم. نویسنده تمام متن آن را به صورت گفتاری نوشته بود. وقتی این ایراد را به او یادآوری کردم گفت من دانش آموز هستم و سرم شلوغ است و وقت ندارم و این حرف‌ها. 

ادامه مطلب ...

کلک‌های شیطان

انسان زیاد از انسان کلک خورده است اما این یکی خیلی جالب است.‌ اینکه آزادی* را می‌خواهد اما مسئولیت پذیری و پی‌آمد را نه. انسانِ آزادی طلب، می‌خواهد هر کاری که دلش می‌خواهد بکند ولی بهایی نپردازد و آب از آب تکان نخورد. گناه کند و همچنان آدم خوبه‌ی داستان باشد.

آن‌هایی که خدا ندارند!

من نمی‌دانم آن‌ها که خدایی ندارند چطور نفس می‌کشند؟ مگر می‌شود وجود داشته باشی و محتاج او نباشی. من سعی کردم او را ندید بگیرم و وانمود کنم اویی در زندگی‌ام نیست 

ادامه مطلب ...

در تاریکی‌ها یک دلخوشی قلبمان را روشن نگه می‌دارد

دنیا روزهای تاریک زیاد دارد. برای خود پناه‌گاهی بسازیم. البته که در تاریک‌ترین لحظات باید به خدا پناه ببریم اما نمی‌شود بیکار ماند. و نمی‌شود هم کارهای معمول را انجام داد. یک دلخوشی برای خود بیابیم، یا بسازیم تا قلبمان را روشن نگه دارد. برای من نوشتن و گوش دادن به موسیقی اوست. نوشتن امن‌ترین قلعه‌ی سرزمین من است و موسیقی او مرا به یاد خود او می‌اندازد و از زندگی او و خود او درس می‌گیرم و خود را از سختیِ ناامیدی بیرون می‌کشم.

یک تجربه از یادگیری

من عاشق یادگیری هستم. فکر می‌کنم یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهایی که می‌شود در دنیا انجام داد یاد گرفتن است. اما...

یک اما وجود دارد  ادامه مطلب ...

محدودیت خوب است

محمدرضا شعبانعلی می‌گوید اگر برای یادگیری چند منبع دارید آن‌ها را محدود کنید.  

ادامه مطلب ...

زندگیِ دیگری

نمی‌دانم چطور با کارهایش آشنا شدم!

اما او را دنبال کردم؛ کارهایش را، زندگی‌کاری اش را، کمتر از آن زندگی شخصی‌اش را.

از کم شروع شد اما بیشتر و بیشتر به سمتش کشیده شدم.

تا اینکه فهمیدم به جای زندگی کردن، دارم زندگیِ دیگری را دنبال می‌کنم.

به جای اینکه سعی کنم خودم کاری کنم، کارهای دیگری را دنبال می‌کنم.

به جای تلاش برای موفقیت خودم دارم موفقیت‌های دیگری را دنبال می‌کنم.

فکر می‌کنم تا یک جایی این خوب است اما از یک جایی به بعد دیگر خطرناک می‌شود.

تا آنجایی خوب است که از دیگری یاد بگیری اما از خود غافل نشوی.

حالا سعی می‌کنم خودم زندگی کنم و به تماشای زندگی و کار و موفقیت خودم بنشینم.

یک شروع دوباره‌ی دیگر

به گمانم دیگر نوشتن از دردها و رنج‌ها کافیست. مگر چه چیزی حل شد؟ چه چیزی تغییر کرد؟ انکار کرد آنچه که دیروز اقرار می‌کرد. حتی گفت مگر چه گفتم که تو قهر کردی؟ این بار حتی نتوانستم اشک بریزم. فکر می‌کنم این جسم دیگر قادر به درک این درد نبود. مرا به خندیدن واداشت. به هر حال دوست دارم حتی اگر به نفع این دشمن باشد ادامه دهم. او امروز چیزی می‌گوید، و فردا انکار می‌کند. به همین راحتی. ولی فردای من نباید مثل دیروزم باشد. بماند که فردا من پیرتر از امروز هستم. نمی‌خواهم دستانم خالی باشد.

خیلی دوست دارم بی توجهی کنم. به آنچه او می‌گوید. به آنچه دیگران می‌گویند. بیخیال همه چیز. فقط قلبم مشغول دل مشغولی جدیدم باشد.


راستی صفحه‌ی کوتاه سخن ۱https://shaagerd.blogsky.com/%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d8%b3%d8%ae%d9%86 را خوانده‌اید؟