باتلاق

بالاخره تمام شد.

روز را می‌گویم.

بیست و چهار ساعت طول کشید ولی بالاخره تمام شد.

می‌دانم این عمر من است که می‌رود.

و اینطوری که می‌رود، در واقع هدر می‌رود ولی...

چه کار کنم؟

به آدمی که در باتلاق گیر افتاده چه می‌گویی؟

تکان نخورد عمرش هدر می‌رود،

تکان بخورد فرو می‌رود.

من که نخواستم اینجا باشم.

فقط می‌خواستم یک نفس امن و عمیق بکشم که...

زیر پایم خالی شد.

یا زیر پایم را خالی کردند.

این باتلاق آنقدر‌ها که به نظر می‌آید، طبیعی نیست.

ساخته‌ی دست بشر به نظر می‌رسد.

ساخته‌ی آن‌ها که باید بتوانی رویشان حساب باز کنی.

به جایش برایم باتلاق ساختند.

جایی خواندم درد زیاد آدم را لال می‌کند.

حالا من لال شده‌ام.

همان‌ها هم می‌آیند سراغم و می‌پرسند چرا با ما حرف نمیزنی؟!

جدیدا یادم افتاده که من درون‌گرا نبودم، شدم.

از مدت‌ها پیش.

از آن زمان‌ها که باید با خیال راحت کودکی می‌کردم.

دلم برای خیال راحت تنگ شده است...

خدا را چه دیدی. شاید مرا هم از باتلاق بیرون کشید و به نزد خود برد.

نظرات 1 + ارسال نظر
فاضله یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 23:12 http://1000-va2harf.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد