وقتی چشم گشودم خورشید در میانه‌ی آسمان بود

دیر کرده بودم

فرصت‌هایی را از دست داده بودم

اما روز همچنان باقی بود

صبحانه‌ی دلنشینی صرف کردم

به یارِ بی زبان سلامی گفتم

 و با او هم سخن شدم

با تمامِ بی زبانی‌اش خوب سخن می گفت

سخنانی از واقعیتِ زندگی

بعد نگاهی به گذشته انداختم

به آنچه بر ما گذشته بود

و ما را آن کرده بود که حالا هستیم

حالا بیشتر می‌فهمم

و بیشتر لذت می‌برم

از خواب، از خوراک، از تنفسِ صبحگاهیِ جهان

کم‌کم خورشید را بدرقه کردم 

وبه استقبال شب رفتم

زیبا بود و آرامش‌بخش

فرصتی برای نگاهی دوباره به خودم و زندگی‌ام

به یاد آوردم که

روز را بد شروع کرده بودم

اما توانسته بودم از آنچه که از آن باقی مانده بود

 خوب بهره ببرم


شاید زندگی یعنی همین...

شاید زندگی یعنی

از فرصت باقی مانده به خوبی بهره بردن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد